به جیپور گردید بانو دوچار درآمد به پیکار آن نامدار برو بریکی نیزه زد کز نهیب شدش از بدن جان و پا از رکیب به چنگال جیپال را دست برد کمربند او را گرفت و فشرد یکی کشته گشت و دگر را بخست چورای آن چنان دید زآنجا بجست به نزدیک زال آمد از رزمگاه […]
چو خورشید بنمود زرین درفش سفیده برآورد تیغ بنفش سرشاه انجم برآمد زخواب برون جست کافور از مشک ناب همه تاجداران روی زمین که بودند با تاج وتخت و نگین به امید روی درخشنده ماه کمربست شاهان زرین کلاه به میدان سه شه با سپاه آمدند همه خواستگاران ماه آمدند که تا از میان دختر […]
چونزدیک دستان رسید این پیام فرخواند دستان به رستم تمام به دل رستم اندیشه کرد از نهان که این هر سه شاهان نژاد مهان زمن آرزو این چنین خواستند زبان را بدین خواهش آراستند کجا می شود اینکه هردو گیاه بسازند با هم سفید وسیاه سه شاه اند هریک دلیرو گزین چه جیپور وجیپال رای […]
زبانو بگویم یکی داستان زگفتار بیدار دل داستان که هرروز بودی به عیش وشکار نبودش به غیر از شکار هیچ کار وزآن روی بشکفته چون گلستان بشد صیت حسنش به هندوستان سه شاه گرانمایه با آفرین چو جیپور وجیپال و رای گزین بدان حسن بانوی،بسته شدند به عشقش اسیر از شنیده شدند نوشتند هریک خطی […]
سپهدار توران دلش تنگ شد زبانو سوی کینه و جنگ شد برآراست لشکر پی جنگ کین چنین گفت پیران دانای چین که ای نامور پرهنر شهریار یکی داستان گویمت یاد دار که از خانه خویش روباه شاد برون شد یکی روز از بامداد پی طعمه آمد سوی مرغزار یکی دنبه ای دید بس خوشگوار بدو […]
ابا او سه گرد سرافراز بود که بودند با جوشن وترک و خود چو آن شیر غران بدیدند تند بشد دستشان سست،شمشیر،کند زشمشیر او هر سه لرزان چو بید بریدند از جان شیرین امید به زنهار گفتند ما بنده ایم سرخوش در پایت افکنده ایم جهان جوی بانوی چین برجبین بگفتا مرا با شما نیست […]
ز رستم چه داری تو دل پر هراس مرا زو به مردی فزون تر شناس کزینم ز لشکر ده و دو هزار همه پهلوانان خنجر گذار از این جا روم تا به کابلستان بسوزم بر و بوم زابلستان نه رستم بمانم نه دستان پیر ببارم در آن زهره باران تیر ز خون لعل سازم روان […]
ز بالاش بر سرو بستم سخن خرد گفت کوتاه بینی مکن لب لعل او درج یاقوت بود که از گوهران درج را قوت بود زبان بسته طوطی ز گفتار او سهی سرو در بند رفتار او دل شب شدادی ز گیسوی او مه نو خیالی ز ابروی او دل آشوب در بند آفاق بود به […]
شما را اگر دوستی در سر است می و جام اینجا مهیاتر است بپذرفت پیران از آن پیلتن بیامد بر نامدار انجمن به گردان توران سراسر بگفت بماندند گردان از آن در شگفت زتورانیان بود هفتاد گرد فرامرزشان سوی آن خیمه برد برفتند در خیمه پور زال نشستند شادان و فرخنده فال فرامرز و بانو […]
که گر می پذیری درین صیدگاه کنی سربلندم در این جایگاه یک امروز و فردا هم اینجا بیا تو مهمان مایی و ما کدخدا دو روزه در این دشت با یکدگر بباشیم با شادی و نوش خور مگر بیخ کین از جهان برکنیم ز دل دوستی در میان آوریم ابا همدمان باده نوشیم شاد زکین […]
پس آنگاه چون لخت و دولت به هم برفتند با کوس و چتر و علم ابا باز و شاهین و با چرخ و یوز برفتند آن هر دو یل کینه توز شکارافکنان تا به توران زمین که از چرخشان دل نبودی غمین گزیدند سرچشمه ای دلپذیر کشیدند از آن خسروانی سریر همان سبز خیمه برافراختند […]
چو بانو در آن جنگ پیکار دید جهان بر جهان بین خود تار دید بنالید از دل به پروردگار کای خالق و رازقِ مور و مار به پاکی و ذاتی به یکتا یکی که گیتی ندیدست همتا یکی به قدر و به اعزاز پیغمبران که هستند در راه دین سروران که دشمن نسازی به ما […]
برفتند اندوه گین هر دوان به ایوان رستم گو پهلوان تهمتن بدیدند در پیش در زمین بوسه دادند پیش پدر ببوسیدشان روی و پرسید حال که امروز دارید گویا ملال غبار از چه بنشسته بر رویتان پریشان چرا گشته این مویتان گل سرختان سخت پژمرده است مگر از کسیتان دل آزرده است چنین پاسخ آورد […]
بدانست رستم که او سرکش است که در جنگ همچون که آتش است وز آن پس به کین سوی او حیله کرد برآورد بر چرخ گردنده گرد دو یل، نیزه بر نیزه انداختند چو آتش به پیکار هم تاختند زره حلقه حلقه زیکدیگران به نیزه ربودند آن سروران به نیزه ربودند از هم زره زره […]
چو دریا دل بانو آمد به جوش فرامرز چون شیر برزد خروش به آواز گفتش که ای بدنژاد که باشی چنین گفته آری به یاد چنان برکشم من زبان از دهن که دیگر نگویی بدین سان سخن به خنجر جدا سازم از تن سرت بکوبم به گرزگران پیکرت بدوزم به تیرت چو سوزن، حریر که […]
به فرمان دادار فیروزگر ز رستم بشد دخت شه بارور یکی پور زاد آنگهی دخت شاه که دیدار او آرزو کرد ماه بیاورد نزدیک رستم چو باد تهمتن، فرامرز نامش نهاد چو پرورده شد بر غم و درد و رنج گذشت از برش بی زیان سال پنج به خردی دلارای و پرکار بود نشان مهی […]
به نام خداوند مشکل گشای که او هست بر نیک و بد رهنما گذارنده این سخن داستان چنین گفت از گفته باستان که روزی در ایام فصل بهار منوچهر بر تخت بد شهریار کلاه کئی بر سر افراشته نکو خسروی مجلس آراسته همه پهلوانان ایرانیان به خدمت، کمر بسته اندر میان فراز یکی کرسی زرنگار […]
اگر دل نخواهی که باشد نژند نخواهی که دایم بوی مستمند چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندر نیاری به دام بلا بوی در دو گیتی ز بد رستگار نکونام باشی بر کردگار به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگی ها بدین آب شوی ترا دین و دانش رهاند درست ره […]
چراغیست مر تیره شب را بسیج به بد تاتوانی تو هرگز مپیچ چو سی روز گردش بپیمایدا دو روز و دو شب روی ننمایدا پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو بود سال خورد چو بیننده دیدارش از دور دید هم اندر زمان زو شود ناپدید دگر شب نمایش کند بیشتر تو […]
به چندان فروغ و به چندان چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ روان اندر و گوهر دلفروز کزو روشنایی گرفتست روز که هر بامدادی چو زرین سپر ز خاور بر آرد فروزنده سر زمین پوشد از نور، پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا چو از خاور او سر به مشرق کشد ز خاور، شب تیره […]
مگر مردمی خیره دانی همی جز این را ندانی نشانی همی تو را از دو گیتی برآورده اند به چندین میانجی بپرورده اند نخستین به فطرت پسین شمار تویی خویشتن را به بازی مدار شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین نگه کن سرانجام خود را ببین چو کاری بیابی بهی برگزین […]
از آغاز باید که دانی درست سر مایه گوهران از نخست که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید بدان تا توانایی آمد پدید وزو مایه گوهر آمد چهار به آن چهار گشته جهان استوار یکی آتشی بر شده تابناک میان باد و آب از بر تیره خاک نخستین که آتش زجنبش دمید زگرمیش پس خشکی آمد […]
شد این داستان بزرگ اسپری به پیروزی و روز نیک اختری ز هجرت براوبر سپهری که گشت شده چارصد سال و پنجاه و هشت چنان اندرین سعی بردم ز بن ز هر در بسی گرد کردم سخن بدان سان که بینا چو بیند نخست بد از نیک زاین گفته داند درست ز گویندگانی کشان نیست […]
چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم رسید آگهی، گشت از انده دژم همه جامه زد چاک و بنداخت تاج غریوان به خاک آمد از تخت عاج همی گفت گردا گوا سرورا هژبرا جهانگیر نام آورا که گیرد کنون گرز و شمشیر تو چو بی کار شد بازوی چیر تو به هر کشور از […]
از آن پس چو روز دهم بود خواست خورش آرزو کرد و بنشست راست بخورد اندکی وز خورش بازماند سبک سام را با نریمان بخواند چنین گفت کز بهر زخمم زمان گشاید کنون مرگ تیر از کمان بوید از پی جان غمگین من یک امروز هردو به بالین من مگر کِم روان چون هراسان شود […]
برفتند گریان و گرشاسب باز دگر باره شد با نریمان به راز بدو گفت کآمد سر امّید من ز دیوار در رفت خورشید من چو مرگ آمد و کار رفتن ببود نه دانش نماید نه پرهیز سود ره پیری و مرگ را باره نیست به نزد کس این هر دو را چاره نیست دلم زین […]
از آن پس جهان پهلوان گاه چند همی زیست خرم دل و بی گزند چو بر هفتصدش شد سی و سه سال ز تن مرغ عمرش بیفکند بال جهان کند بیخ درنگش ز جای سر زندگانیش را زد به پای به نخچیر بُد روزی آمد ز دشت هم از پی بیفتاد و بیمار گشت بدانست […]
به ایران سوی شاه با فرّهی چو آمد به شاه کیان آگهی پذیره شدش منزلی بیش و کم نشست از بر تخت با او به هم ببوسید و پرسید چیزی که دید سپهبد همی گفت و شه زو شنید پس آن چرم پتیاره کآورده بود بیآورد و شاه و سپه را نمود کهی بد دو […]
سپهبد چو از طنجه برگاشت باز بگشت اندر آن مرز شیب و فراز همی خواست تا یکسر آن بوم و بر ببیند که کم دید بار دگر چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل بدو رودی از آب پهنا دو میل درختان رده کرده بر گرد رود تنه لعلگون شاخهاشان کبود بدان شاخ ها […]
چو شاه حبش سوی خاور گریخت همه رخت و دینار و گوهر بریخت شه روم بنشست بر تخت عاج درآویخت زایوان پیروزه تاج دو لشکر به هم کینه خواه آمدند دلیران ناوردگاه آمدند غو کوس تند شد و گرد میغ در آن میغ خون آب شد برق تیغ برآویخت یک باره با مهر خشم خرد […]