فرامرز نامه – بخش ۱۱۹ – داستان سیه دیو با دختر شاه کهیلا

چنان بودآیین آن شهریار

که نوروز و در موسوم نوبهار

پر از سبزه ولاله گشتی جهان

زباد بهاری شدی نوجوان

بزرگان لشکر چه مرد و چه زن

به هامون شدندی همه انجمن

میان گل و سنبل و لاله زار

بدین سان گذشتی به ایشان بهار

یکی دختری داشت آن شهریار

به خوبی به سان بت قندهار

به بالا چو سرو و به رخسار ماه

زبالاش مشکین کمند سیاه

مسلسل فروبسته همچون زره

زمشک و زعنبر گره تا گره

دو چشمانش چون نرگس نیم مست

زغمزه دل جادوان کرد پست

زلعلش دو عقد گهر در نهفت

شده طاق ابروش با ماه جفت

سرشتش زبس نیکویی از خرد

تو گفتی که جان را همی پرورد

بدان نیکویی دختر پرهنر

به دانش بیاراسته سر به سر

خردمند و با ناز وبا زیب وشرم

زبان چرب کرده و شیرین و آوای نرم

به دل،مهربان بود بر وی پدر

که فرزند جز او نبودش دگر

به آیین سوی جشنگه رفته بود

میان گل و یاسمن خفته بود

یکی دیو بود اندر آن مرز وبوم

که در جنگ او خاره گشتی چو موم

از این دیو چهری به بالا چو ساج

دو دندان به ماننده دار و عاج

دو دیده به مانند دو چشمه خون

دو بینی چو دو کشتی سرنگون

دهانش چو غاری بد از سنگ،پر

درآویخته لب چو لنج شتر

به چنگال ماننده نره گرگ

سرانگشت چون شاخ داری بزرگ

زانگشت او ناخنان دراز

برسته فزون تر زنیش گراز

از آن زشت پتیاره تیره روی

جزیره همه ساله در گفتگوی

به هر روز در گرد آن شهر ودشت

کسی را که بودی برو ره گذشت

گرفتی و خوردی هم آن جایگاه

بدین سان همی رستی از سال وماه

در آن روز،آن دیو ناسازگار

همی گشت در دشت بهر شکار

گذر شد مر او را در آن جشنگاه

کجا خفته بود اندر آن دخت شاه

پری چهره را همچنان خفته دید

دوان گشت نزدیکی او رسید

مرآن خوب رخ را به بر درگرفت

ز ره بازگشت و ره از سر گرفت

کنیزان گلرخ فرستندگان

همه خوب رخ دل ربا یندگان

بگفتند باشاه یکسرسخن

که آن دیووارون چه افکندبن

چوپیل دژآگاه مست ودژم

بیامد همی سوخت گیتی به دم

زناگه پری چهره رادرربود

ببرد وز دل ها برآورد دود

چو بشنیدشاه این سخن شد غمین

زسرتاج برداشت زدبرزمین

خروشی برآمد ز ایوان شاه

جهان گشت برنیکخواهان سیاه

غلام وکنیزان خورشید روی

برفتند بامویه وهای هوی

قبلی «
بعدی »