فرامرز نامه – بخش ۱۲۰ – کشتن فرامرز،دیو سیاه

سوی پهلوان آمد این آگهی

که شدتخت ازآن ماه گلرخ تهی

سراسرچوگفتند باپهلوان

بنالیدهرکس به دردروان

ازآن دیو دژخیم وکرداراوی

وزآن سهمگین روی ودیدار اوی

فرامرزبشنید هم درزمان

زجای اندرآمد چوشیر ژیان

سمندش بفرمودتازین کنند

وزآن دیو، دل ها پرازکین کنند

بپوشید برتن سلاح نبرد

به رزم سیه دیو آهنگ کرد

کمندی به فتراک وگرزی به دست

به برگستوان رفت چون پیل مست

نشست ازبرتند بالای برز

پرازکین به گردن برآورد گرز

سپردر بروترکشش پرخدنگ

دل آکنده ازسینه وسرزجنگ

بگفتند لشکربدو سربه سر

که همراه باشیم با نامور

نپذرفت ازآن نامداران خویش

مراگفت این کارآمدبه پیش

یکی رابه پیش اندرافکندورفت

به جنگ سیه دیو،پوینده تفت

چو تنگ اندرآمد سوی بیشه،شیر

بغرید چون اژدهای دلیر

زبیشه برون تاخت دیو سیاه

چو آمد به گوشش غوی رزمخواه

یکی سنگ، مانند یک لخت کوه

کز آسیب او کوه گشتی ستوده

گرفت و خروشان بیامد چنان

کزو پیل جنگی ندیدی امان

چوآمد به نزد فرامرز گرد

گران سنگ،بالای سر را ببرد

بینداخت بر پهلوان گزین

بلرزه درآمد سراسر زمین

سپر بر سر آورد شیرژیان

بزد بر سپر،دیو،سنگ گران

ززخمش سپر گشت یکباره خرد

دگرباره آمد ابا دستبرد

بغرید مانند شیر ژیان

به تنگ اندر آمد بر پهلوان

همی خواست کو را به چنگ آورد

سرش را مگر زیر سنگ آورد

سپهبد کمان کیانی به چنگ

زترکش برآورد تیر خدنگ

کمان را چو ابر بهاران گرفت

برآن دیو دد تیرباران گرفت

فغانی ز دیو و خروشی ز شیر

شده شیردل بر سیه دیو،چیر

همی تاخت بر گرد آن تیره جان

روان کرده زنبود مرگ از کمان

تنش را زپیکان چو بردوختی

زسوفار برخون او سوختی

درو چاک ها شد به پیکان تیر

زخونش شده دشت،چون آبگیر

مرآن دیو بدگوهر تیره جان

به چنگال می کند سنگ گران

بینداختی بر تن نامدار

بپرهیخت از سنگ آن نابکار

چو از تیروپیکان به سیری رسید

پرند آور از کینه بیرون کشید

برانگیخت آن تندبالا زجای

به دست اندرون خنجر سرگرای

برآورد شمشیر و زد بر سرش

به دو نیمه شد آبگون خنجرش

چو بشکست خنجر درآن جای جنگ

سوی نیزه جان ستان برد چنگ

سنان از بر یال چون راست کرد

سمندش به گردون برآورده گرد

بزد برتن دیو،زخمی درشت

برون کرد یکسر سنانش زپشت

به خواری فکندش به دشت نبرد

جهان را از آن دیو،بی بیم کرد

ز زین کوهه گرز گران برکشید

نهیبش همه کوه خارا درید

بزد بر سر دیو و بشکست پست

فرودآمد و هردو چنگش ببست

به شاه جزیره رسید آگهی

کزآن دیو شد روی گیتی تهی

فرامرز آن گرد پرخاشخر

به خاک اندرآورد آن دیو نر

به شادی برآمد زخسرو خروش

چو دریا همه لشکر آمد به جوش

یکی خرمی کرد غمدیده مرد

که گفتی ندیدست تیمار ودرد

بفرمود تا مهد و پیروزه تخت

زبهر جهان جو یل نیک بخت

نهادند برپیل،گردان شهر

مهان و بزرگان جوینده بهر

تبیره زدند ودمیدند نای

جهان شد پرآواز هندی درای

به شادی بر پهلوان آمدند

گشاده دل وشادمان آمدند

چو خسرو رخ پهلوان زاده دید

دل از خرمی در برش بردمید

پیاده شد از اسب وسر بر زمین

نهاد و برو برگرفت آفرین

همان مادر دختر خوب رو

بمالید رخسار در پای او

برو بر بسی آفرین خواندند

به فرق و برش گوهر افشاندند

برفتند زی بیشه،مام وپدر

به دیدار آن دختر خوب بر

گمانشان چنان بد که دیو سیاه

مرآن خوب رخ کرده باشد تباه

برفتند و دیدند زیر درخت

نشسته بد آن مه رخ نیکبخت

میان گل و سبزه و نسترن

همه گرد بر گرد او یاسمن

زبس خرمی خواندند آفرین

برآن شیر دل پهلوان گزین

ازآن پس ببردند دختر به شهر

نیالوده زان دیوآلوده زهر

چنین گفت پس پهلوان بزرگ

بدان پرخرد مهتران سترگ

که از شهر،گردون و گاو آورند

مرآن دیو را سوی پیلان برند

نخستین دو دندانش از بن بکند

چو بردند از آنجا به میدان فکند

شود هیزم آرد به میدان زکوه

برفت و برفتند با او گروه

به میدان کشیدند هیزم بسی

به فرمان شیر ژیان هرکسی

نهادند هیزم چو کوهی بلند

پس آن بدکنش را به آتش فکند

چوآتش بدان تیره جان در زدند

برآورد شعله به چرخ بلند

چوآتش زباد هوا برفروخت

زمین و سیه دیو وهیزم بسوخت

زشمشیر و گرز جهان پهلوان

زتیر و سنان دلاور سران

جزیره برآسود از دیو شوم

بخفتند ایمن به آباد بوم

که ومه به هر جا شده انجمن

چه کودک چه دختر چه مرد و چه زن

تن آسا وایمن به هر گوشه ای

فراز آوریده به هم توشه ای

نشستند با رامش و فرهی

نیامد بدیشان ز رنج آگهی

قبلی «
بعدی »