فرامرز نامه – بخش ۱۰۹ – رزم فرامرز با مهارک هندی

چه خورشید با تیغ و زرین سپر

نشست از بر تخت و دیهیم زر

سراسر درخشنده شد زو زمین

دو لشکر نشستند بر پشت زین

مهارک سپه را به هامون کشید

زگرد سپه شد جهان ناپدید

چو رعد بهاران بغرید کوس

زمین،تیره گشت و سپهر،آبنوس

دمید آتشی اندر آن کارزار

شرارش سنان بود و خنجر،شرار

همی گرد بر رفت مانند دود

زآسیب،رخساره مه کبود

مهارک چنان ساخت مانند کوه

زمین بود از لشکر او ستوه

بدش هفت گرد دلاور جوان

همه کار دیده چو پیل ژیان

به تن هریکی همچو کوهی سیاه

به مردی فزون هریک از صد سپاه

به تندی چوباد وبه پویه چو برق

سراپای ایشان به پولاد،غرق

بیاورد پیش سپه شان بداشت

پس هر یکی لشکری بدگماشت

به پیلان بیاراست پس میمنه

پس و پشت لشکرش جای بنه

بیاراست چون میمنه میسره

به پیلان جنگ آزما یکسره

باستاد در قبلگه خویشتن

ابا او یکی نامدار انجمن

سپهبد نگه کرد و خیره بماند

به دل برهمی نام یزدان بخواند

همی گفت کاندر جهان کس ندید

بدین گونه لشکر نه هم کس شنید

بدو رای گفت ای چهان پهلوان

بمان تا هم اکنون به روشن روان

فرستم به هر گوشه ای مهتری

به هرجا که مردیست درکشوری

دگر نامداران که با من بدند

کنون پیش آن بد کنش ریمن اند

بخوانم یکایک دهم شان نوید

به گنج و به کشور به خوبی امید

بدان تا بیایند نزدیک من

برافروزد این رای تاریک من

سپهبد بدوگفت کاین خود مباد

که من یارخواهم ز هندو نژاد

همی چشم دارم به روز نبرد

مگر در زمانه نماندست مرد

تواین لشکر اندک من مبین

هنر باید از مرد،هنگام کین

توای نامور شاه،دلشاد باش

زتیمار این لشکر آزادباش

دلاور بیاراست لشکرش را

گزیده سواران در خورش را

ابر میمنه اشکش شیردل

که از خاک کردی به شمشیر گل

سوی میسره گردنستور بود

زتیغش دل دیو،رنجور بود

چو با میمنه میسره برگماشت

به قلب اندرون رای را بازداشت

به پیش اندرون جای خود برگزید

زآوردگه گرد کین بردمید

سپاه از دو رویه کشیدند صف

همه خنجر و گرز و نیزه به کف

چنان بر زدند و برآویختند

که از خاک و خون،گل برانگیختند

برون کرد از آن سپه هفت گرد

که بنماید اندر هنر دستبرد

به پیش آمدش پهلو شیردل

به دست اندرش خنجر جان گسل

بیاویخت آن دیو با پهلوان

خروشی برآمد زهردو جوان

خروشید هندو بر کردار ابر

به دست اندرش تیغ و بر تنش گبر

حواله نمود از سر گرد تیغ

سپهبد به کردار غرنده میغ

سپر بر سرآورد چون شیر نر

فرو برد چنگش به بند کمر

گرفت و برآورد و زد بر زمین

برو رای هندی بکرد آفرین

چو او کشته شد دیگری همچو دیو

که بود از نهیبش جهان پر غریو

بیامد بر نامور پهلوان

به زین اندر افکند گرز گران

سنان بر سپهدار یل راست کرد

برافشاند بر چرخ گردنده گرد

بزد نیزه بر سینه پهلوان

سوار هنرمند روشن روان

به تن برش جوشن همه بردرید

فرامرز یل تیغ کین برکشید

زهندو غمی گشته و دل دژم

بزد خنجر و نیزه کردش قلم

دگر ره برآورد و زد بر سرش

به خون غرقه شد دوش و یال و برش

یکی شادی آمد زایرانیان

کزآن درد بفزود بر هندوان

بیامد بر او تیغ کین کارگر

زجای اندر آمد یل پرهنر

بزد تیغ بر گردن نامدار

به دو نیمه شد اسب و جنگی سوار

دگر هندوی همچو کوه سیاه

زآهن قبا و زآهن کلاه

بیامد گرازان بر پهلوان

زمین گشته در زیر اسبش نوان

به دست اندرش نیزه آهنین

دلش پر ز خشم و رخش پر زچین

به نیزه بر آن شیردل حمله کرد

زگردش رخ هور شد لاجورد

سپهبد بیامد برش تازیان

برو راست کرده به تندی سنان

چو آمد بزد بر کمربند اوی

ز زین در ربودش به کردار گوی

زپشت تکاور برافراشتش

به کردار مرغی بینداختش

همه پشت و یال و برش کرد خورد

روان پلیدش به دوزخ سپرد

بیامد دگر هندوی چون هیون

لبان پر زکف،دیده ها پر زخون

همی آتش افشاند گفتی زابر

خروشش بدرید گوش هژبر

یکی خشت زهرآبداده به چنگ

دمان و ژیان همچو جنگی پلنگ

بگردید با پهلوان دلیر

یکی باره ای همچو کوهی به زیر

بینداخت رخشنده خشت گران

برآمد به بازوی شیرژیان

سپهبد برآشفت چون پیل مست

چوبازوش از خشت هندو بخست

از این گونه برداشت کوپال را

به گردون برافراشته یال را

برآورد و زد سخت بر مغفرش

چو گو زیر پا اندرآمد سرش

بیامد زهندو دگر سروری

به زیر اندرش بادپا اشقری

همیدون براویخت با نامور

سرافراز با خود ودرع و سپر

زکینه پرند آوری برکشید

خروشید و جوشید واندر دمید

بزد بر سمند سپهدار گرد

سر بادپا بر زمین را سپرد

چو اسپ گرانمایه آمد به گرد

زپشت سمند،آن یل شیر مرد

بجست و دم اسب هندو گرفت

بگرداند و زد بر زمین ای شگفت

چنان زد که شد خورد در کارزار

همان اسب جنگی و نامی سوار

پیاده چو دیدند ایرانیان

فرامرز را همچو شیر ژیان

ببردند یک خنگ پولاد سم

خروشید با نای رویینه خم

نشست از بر اسب و پولاد تیغ

گرفت وبیامد چو غرنده میغ

برآن لشکر هندوان حمله کرد

بزرگش نبود هیچ پیدا نه خورد

زتیغش زمین گشت دریای خون

پس سروران اوفتاده نگون

به هفتم دگر هندوی سرفراز

به دست اندرش خنجر جان گداز

بیامد بغرید چون دیو زوش

گرانمایه خنجر نهاده به دوش

بزد خنجر آبگون بر سرش

به دو نیمه شد کتف و یال و برش

چو از هفت سرور بینداخت سر

سپاهش ابر هندوان گشت فر

به جنگ اندرآمد سراسر سپاه

برآمد همه خاک آوردگاه

وز آن سو مهارک بزد کوس ونای

بجنبید و برداشت لشکر زجای

به پیش اندر آورد پیلان مست

کجا زیر پیشان شدی کوه،پست

به ایران سپه برفکندند پیل

زگرد سپه شد هوا همچو نیل

دلاور سواران ایرانیان

کمان بر زه و تنگ بسته میان

یکی تیره باران بکردند سخت

تو گفتی فروریخت شاخ درخت

زمین شد زباران تیر خدنگ

ابر پیل و بر پیلبان تار وتنگ

بدوزید خرطوم پیلان به تیر

شد از تیر،روی زمین،آبگیر

زتیر یلان روی برگاشتند

همه رزمگه خوار بگذاشتند

سپردند لشکر همه زیر پای

زهندو نماندند لشکر به جای

فکندند و گشتند و خستند شان

گرفتند و بردند و بستندشان

از ایشان بسی خواسته یافتند

چو در جستن نام بشتافتند

ز اسب و زدیبا و در و گهر

زپیل و ز تخت و ز تاج و کمر

به غارت هرآن چیز،هرکس که داشت

فرامرز یکسر به ایشان گذاشت

شب آمد به خرم دلی بازگشت

ابا بخت فرخنده دمساز گشت

چنین است آیین جنگ ونبرد

سری بر سپهر و سری زیر گرد

گهی شادکامی دهد گاه رنج

بود شادی و رنج،هردو سپنج

چو بر مرد،سر خواهد آمد زمان

نخواهد به گیتی بدن جاودان

همان به که با نام نیکو رود

به مردی زگیتی بی آهو رود

وز آن سو چو هندو سپه برشکست

کس از نامداران هندو نرست

بزرگی ابا سی هزار از سران

ابا پیل و با تیغ و گرز و کمان

گریزان شداز مهرک بدنژاد

بیامد بر رای نیکو نهاد

قبلی «
بعدی »