فرامرز نامه – بخش ۱۰۸ – گذشتن فرامرز از آب و رزم کردن با مهارک

چو خورشید بر چرخ گشت آشکار

جهان کرد روشن به رنگ بهار

فرامرزیل ساز رفتن گرفت

به دل اندر اندیشه کردن گرفت

که بر ما گر ایشان کمین آورند

به آب اندرون رخ به چین آورند

نباشد بجز کامه هندوان

به نامردی از ما بپرد روان

خردمند گوید به هنگام جنگ

شتاب آوریدن به جای درنگ

همه انده و رنج بارآورد

پشیمانی و غم به کار آورد

به اندیشه بفکند نزدیک رای

بدان تا ببیند در آن کار رای

بدوگفت رای ای سرافراز گرد

تواین جاودان را مپندار خورد

که ایشان بداندیش و بد گوهرند

به افسون ونیرنگ کین آورند

در این کار،اندیشه باید بسی

ره آب پرسیدن از هرکسی

سگالید باید یکی چاره ای

کزان ناید از پیش بیغاره ای

مگر کان سپاه گران پرشتاب

فراتر شود از لب رود آب

تو آنگه گذرکن بدین آب تیز

که دشمن زپیش تو گیرد گریز

سپهبد چنین پاسخش داد باز

که ای شاه دانای گردن فراز

چنین دان که هرکس که او نام جست

به خون شست رخسار خود از نخست

نه از آب و آتش بپرهیزد او

زتیغ اجل نیز نگریزد او

بدو گر در آید زمانه فراز

نگردد به مردی و پرهیز باز

چنین گفت روشن دل رهنما

که گر نام جویی مترس از بلا

من این رزم را چاره پیش آورم

کزین آب،بی رنج دل بگذرم

بفرمود تا زان درخت بلند

فراوان ببرند وگردآورند

از آن پس ببندند بر یکدگر

فشاندند خاشاکشان بر زبر

فراوان ازین گونه برساختند

چو کشتی به آب اندر انداختند

نشستند بر هر یکی زان هزار

کمان ور سپردار و مردان کار

به اسپان برافکنده بر گستوان

دوان گشته مانند کوه روان

فرامرز گردافکن نامدار

چو تنگ اندرآمد سوی رودبار

زپشته،مهارک زمین برگشاد

بیامد سپاهش به کردار باد

به تیر و به زوبین زهر آبدار

بکشتند از ایرانیان،بی شمار

زخون،آب دریا چو شنگرف گشت

بدرید بانگ یلان کوه ودشت

سپهبد چنین گفت با سرکشان

که یکسر برآرید بر زه کمان

بر ایشان ببارید همچون تگرگ

زابر کمان،تیر باران مرگ

سپه چون به ترکش درآورد چنگ

رها گشت از شست تیر خدنگ

زپیکان پولاد جوشن گذار

زمین بر لب آب شد لاله زار

چو از تیر،آن رزم را ساختند

لب آب از ایشان بپرداختند

به هامون برآمد سپهبد زآب

سپاه از پی او همه با شتاب

چو شیران نشستند بر بارگی

کشیدند خنجر به یکبارگی

سپاه از دورویه رده برزدند

به هم نیزه و تیر و خنجر زدند

به هندوسپه بد چو مور و ملخ

کشیده به هامون چو بر کوه یخ

فرامرز گردنکش رزمخواه

به نیزه برآمد به آوردگاه

به هر حمله زان نیزه جان ستان

فکندی دو صد شیردل را روان

فراوان بیفکند مرد و ستور

برآورد از لشکر هند شور

زهندو یکی شیر دل پیش صف

به سان هیون بر لب آورده کف

دلاور سواری به کردار کوه

زمین از گرانیش گشته ستوه

خروشید چون پهلوان را بدید

یکی خنجر آبگون برکشید

بیامد بگردید با پهلوان

چو پیل دمان یا هژبر ژیان

بینداخت زهر آبگون خنجرش

که از تن ببرد همه پیکرش

سپر بر سر آورد آن نامدار

بزد آن چنان تیغ زهرآبدار

سپرگشت از ضرب آن تیغ تیز

دو نیمه به روز نبرد و ستیز

سپهبد یکی تیغ زد بر سرش

به سختی بیفتاد خود از سرش

برآهیخت هندو ازین گونه گرز

فروهشت چون گرز بالای برز

پیاده درآویخت با پهلوان

ستیزنده هندی تیره روان

بیامد به نزد سپهدار گرد

گرفت آن کمربند جنگی گرد

کش از پشت زین در رباید مگر

سپهبد گرفتش بر ویال و سر

بپیچد چون گردن گوسفند

ویاگور در جنگ شیران،نژند

بکند از تنش سر به کردار گوی

دو لشکر بمانده شگفت اندروی

بینداخت آن سرسری هندوان

زهولش بترسید جمله روان

مهارک چو دید آنچنان دستبرد

به ایران سپه بر یکی حمله برد

زگرد سپه تیره شد روی روز

گریزان شد از چرخ،گیتی فروز

همانگاه تیره شب اندر رسید

جهان،چادر تا بر سرکشید

زهم بازگشتند هردو سپاه

نبد گاه وبیگاه آوردگاه

مهارک چو تیره شب آمد پدید

سپه را برآن کوه گرد آورید

برآن بد که آن شب شبیخون کند

زدشمن،در ودشت پرخون کند

سواری فرستاد زان سو به راه

به کارآگهی نزد ایران سپاه

طلایه بداند که چنداست و چیست

زلشکر که خفتست و بیدارکیست

بیامد نگه کرد هرسو بسی

طلایه ندید او زایران کسی

فرامرز،تنها لب رود و دشت

همی از پاس لشکر بگشت

پژوهنده هندو از آن سرفراز

نبود آگه اندر شب دیرباز

شبی بود بس تیره چون آبنوس

نه آوای اسب و نه آواز کوس

سپهبد چو نزدیک هندو رسید

سمندش خروشید واندر چمید

همیدون زبالای هندو خروش

بیامد فرامرز بگشاد گوش

خدنگی به هنجار آواز اسب

بینداخت برسان آذرگشسب

بزد بر سر هندو تیره جان

همانگه برون رفتش از تن روان

مهارک زمانی همی بود دیر

زکار فرستاده برگشت سیر

چه هندو نیامد به نزدیک او

پر از درد شد جان تاریک او

بدانست کو را از ایران سپاه

بدآمد به سر،کار گشتش تباه

سرش گشت پردرد و دل پر زکین

به ابرو درآورد از خشم،چین

قبلی «
بعدی »