فرامرز نامه – بخش ۱۲۲ – سخن گفتن دایه با فرامرز در کار دختر

خردمند دایه چو آغاز کرد

به خوبی سخن گفت چون ساز کرد

بدو گفت کای گرد گسترده نام

درودت زخورشید و ماه تمام

مه خاوری شمع روی زمین

سهی سرو کشمیر و خورشید چین

پری پیکر و مه رخ و مشک بو

سمن سینه و نوش لب لاله روی

گل اندام و گلرنگ وگلنار فام

دل آرای و دلجوی و دلبند نام

خردمند با زیب وبا ناز و شرم

سخن چرب و شیرین وآوای نرم

که از جان به مهر تو بریان شده

زمهرت شب وروز گریان شده

مرا گفت رو نزد آن مرد گرد

بگویش که ای شیر با دستبرد

از آنگه که دیدم تو را درنبرد

زمن دور شد خواب وآرام و خورد

خیال تو در چشم من جای کرد

به یکباره دل نزد تو رای کرد

دلم بسته روی وموی تو شد

خرد رفته هوش کوی تو شد

چو چشمم بدید ست کوپال تو

بدین ساعد و بازو ویال تو

نشان سنان تو دارد دلم

زسودای عشق تو پا درگلم

همان تیر کز شستت آمد نخست

نشانه تو گفتی دل من بخست

خروشت هنوزم به گوش اندر است

مرا گرد اسب تو چون افسر است

روانم زمهرت درآمد زپای

مرا نزد خود یک زمان ره نمای

چو گفتار دایه رسیدش به گوش

دل پهلوان اندرآمد به جوش

از آن خوب پیغام وآواز نرم

وزآن خوش سخن های با ناز و شرم

شکیب از دل پهلوان دور گشت

زگفتار در عشق رنجور گشت

به دایه چنین گفت کای مهربان

یکی چاره ای کن به روشن روان

که امشب مرا نزد آن مه بری

به کردار،کوته کنی داوری

گر امشب ببینم رخ او نهان

ترا بی نیازی دهم در جهان

بدو گفت دایه که ای شیرمرد

یکی عهد با ما ببایدت کرد

برو دست ننهی به کاری چنان

که نپسندد آن داور داوران

بدین عهد بگرفت دستش به دست

یکی خورد سوگند و پیمان ببست

سبک دایه برخاست از پیش او

به مژده بیامد بر ماه رو

که خوشنود گشت آن یل رزمساز

به دام آمد آن شیر گردن فراز

کنون خواهد آمد به نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

چوبشنید دختر به دل شاد شد

زبند غم و غصه آزاد شد

به دایه چنین گفت کای مهربان

برآراست باید چنان چون توان

بشد دایه از پیش آن نازنین

بیاورد جامه زدیبای چین

سر و پای آن دختر دلستان

بیاراستش چون مه آسمان

نهادند پرمایه تختی ز زر

فراوان برو در نشانده گهر

به هر جای،گسترده خز وحریر

برآتش فشاندند مشک وعبیر

قبلی «
بعدی »