فرامرز نامه – بخش ۱۲۳ – دیدن فرامرز،دختر شاه کهیلا

چو از کار،او گشت پرداخته

چنان چون ببایست شد ساخته

همان دایه آمد بر پهلوان

بدو گفت ای پهلوان جهان

خرامان بیا تا بر دل نواز

به دل خرمی ای گو سرفراز

روان شد سپه دار روشن روان

ابا دایه نزدیک آن دلستان

چو آمد برآن بارگاه بزرگ

سوار فرامرزگرد سترگ

بتی دید همچون بهشت برین

که خورشید کردی بر او آفرین

نگاری که مه پیش رخسار اوی

نهادی ز تشویر بر خاک روی

همه غمزه چشم وهمه چشم خواب

کیان گوهر و پردل و پر شتاب

دو جعد مسلسل شکن برشکن

دوعارض به کردار گل در چمن

چوآمد برش مهتر تیز چنگ

پری رخ گرفتش در آغوش تنگ

بدان گونه با هم برآمیختند

کجا شیر با می بیامیختند

ببودند بر تخت گوهر نگار

گهی باده و گاه بوس و کنار

اگر چه همه کار با ساز بود

که با شاه،دلدار،انباز بود

دلش بود رنجور از آن داوری

کز انگشت بد دور انگشتری

همی گفت با دل گو سرفراز

که کی بر سر آید شب دیرباز

بدان تا ببینم رخ شاه را

بخواهم از او ماه دلخواه را

ببود آن شب اندر بر دلربا

چو خورشید تابان برآمد زجا

سوی بارگه شد یل رزمخواه

به آیین بیامد به نزدیک شاه

چنین گفت با شاه،کای نیکخوی

به نخجیر می آیدم آرزوی

بفرمود خسرو که تا یوز وباز

بیارند گردان گردن فراز

پسیچید بر دشت و نخجیرگاه

به کوه وبیابان دمادم سپاه

برفتند گردان ایران زمین

به پیش اندرون پهلو بافرین

چو در دشت،تازنده دیدند گور

به دل ها برآمد به نخجیر،شور

همه باد پایان برانگیختند

ابا گور و آهو برآویختند

کمان بر زه آورد شیر ژیان

برانگیخت آن بادپای دمان

یکی تیر اندر کمان راند تیز

چو گور دلیرآمد اندر ستیز

بزد بر میانش به دو نیم کرد

زگور تکاور برآورد گرد

دگر آمدش پیش،گوری بزرگ

سپهدار جنگی چو شیر سترگ

فرو برد چنگال ویالش گرفت

بزد برزمین همچو کوهی شگفت

دو گور دگر آمدندش به پیش

خدنگی سپهدار پاکیزه کیش

بزد بر سرین پسین گور نر

که از پشت آن دیگری شد به در

همی تاخت اندر بیابان وکوه

سمندش شد از بس دویدن ستوه

به بالین کوهی یکی نره شیر

یکی گور نر دید آورده زیر

خدنگی هم اندر زمان نامور

بزد بر میان همان شیر نر

بدان تیر هم شیر بر پشت گور

به همدیگران دوخت آمد به شور

چهل گور و آهو پی یکدگر

بینداخت آن پهلو نامور

دگر باره دید آن گو پرهنر

که آمد برش هفت گور دگر

درافتاد دنبالشان نره شیر

گهی تاخت بالا گهی تاخت زیر

هم ا زهفت الماس پیکان خدنگ

بینداخت شیرژیان بی درنگ

یکایک بیفکندشان بر قطار

نظاره بر او بد زهر سو سوار

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

برآورد از آن دشت نخجیر گرد

زبس تاختن چون به سیری رسید

عنان سوی شاه جزیره کشید

سپهدار و شاه جزیره به هم

برفتند آسوده بی درد و غم

نشستند زیر درخت بلند

بفرمود تا پیشکاران روند

شکاری که شیر یل افکنده بود

به کوه و به هامون پراکنده بود

بیارند خسرو همه بنگرد

هنرهای شیر اوژن پرخرد

برفتند و بردند با هم گروه

فکندند بر یکدگر همچوکوه

بزرگان و شاه کهیلا همه

شدند آفرین خوان شبان و رمه

بخوردند چیزی و برخاستند

سوی کاخ شه رفتن آراستند

یکی نامدار از بزرگان شهر

کش از مردی ومردمی بود بهر

خردمند و گوینده و یادگیر

به چهره جوان و به اندیشه پیر

سرافراز و با دانش ودستگاه

بر شه گرامی وهم نیکخواه

همیشه بر شیر دل پهلوان

بدی آن سرافراز روشن روان

به دل،دوستدار گو شیرمرد

به جان،غمگسارش به هر کار کرد

سپهبد بدو راز بگشاد و گفت

که ای نیک دل مرد با نام جفت

یکی کار دارم به روشن روان

بگویم چو برمن تویی مهربان

خردمند گوید که اسرار خویش

زهر چیز کاید برت کم وبیش

مگو جز به پیش خردمند مرد

وزو جو به هر حال درمان درد

بویژه که خود دوستارت بود

به هر نیک و بد غمگسارت بود

کنون بشنو ای نامدار دلیر

بدان دم که گشتم بدان دیو،چیر

دو دیده به بیشه درانداختم

همان دختر شاه بشناختم

بدیدم چو خورشید برآسمان

زمهرش به رنج اندرم این زمان

کنون گر در این کار یاری دهی

مرا زین غمان رستگاری دهی

ببینی یکی چهره شاه را

بخواهی زبهر من آن ماه را

ببخشمت هرگونه بسیار گنج

نمانم که آرد کسی بر تو رنج

بدو گفت فرزانه کای سرفراز

همه کین به مهر تو دارد نیاز

چه شاه و چه شهری و چه لشکری

زمین و زمان را تو چون افسری

ازین گونه اندیشه بر دل میار

بزودی بسازم به نیکیت کار

وزآن پس بیامد به نزدیک شاه

زمین را ببوسید در پیشگاه

نشاندش بر تخت خود شهریار

بپرسیدش از مهتر نامدار

بدو گفت شاد است از بخت تو

وزآن نامور نازش تخت تو

پیامی گذارم به نزدیک شاه

از آن شیر دل مهتر رزمخواه

مراگفت رو پیش خسرو بگوی

که ای شاه فرزانه نیکخوی

بسی رنج بردی بدین روزگار

زنیکودلی با من ای شهریار

از آن نیکویی شرمسارم زتو

سپاس فراوان گذارم به تو

کنون ای شهنشاه گردن فراز

به پیوند تو آمدستم نیاز

مرآن خوب رخ را که از چنگ دیو

برآوردم از فر کیهان خدیو

مرا ده به آیین زی کشورت

به من تازه کن گوهر وافسرت

چو فرزانه این گفت و خسرو شنید

زشادی دل اندر برش آرمید

به فرزانه پاسخ چنین داد شاه

که ای پرخرد مرد با دستگاه

بگو با سرافراز دشمن فکن

که ای نازش لشکر و انجمن

دل و جان دختر فدای تو باد

بباشی شب وروز با کام وشاد

هم اکنون بگویم که تا مادرش

بسازد همه کارها در خورش

بر پهلوان رفت فرزانه مرد

سخن های خسرو بدو یاد کرد

دل پهلوان شد چو خرم بهار

بفرمود تا از پی بزم و کار

به رامش نشستند با پهلوان

سواران ایران بر روشن روان

قبلی «
بعدی »