فرامرز نامه – بخش ۱۱۳ – کشتن فرامرز، مهارک هندی را

مهارک چو دید آن سپاه نبرد

گریزا شد آهنگ دروازه کرد

همی خواست کان شهر سازد حصار

مگر رسته گردد از آن گیر ودار

زکارش کسی با فرامرز گفت

سپهدار از این قصه اندر شگفت

عنان را به جنگ فرامرزداد

بتازید و شد از پی بدنژاد

چنان شد که بگذشت ازو نامدار

سر راه بگرفت شیر شکار

مهارک چو تنگ اندر آمد به روی

برآویخت با او یل جنگجوی

سنان را همانگه برو کرد راست

خروش از سوار دلاور بخاست

بزد نیزه بر پشت اسب نبرد

به زیر اندر آورد او را به گرد

همیدون به نیزه برافراختش

چو بر باب زن مرغ برداشتش

چو سوگند یادآمدش در زمان

زدش بر زمین همچو کوه گران

سنان از روانش برآورد دود

تو گفتی مهارک به گیتی نبود

چنین است کردار این تیز گرد

یکی تاج بخشد یکی دار برد

خردمند اندر جهان دل نبست

که آخر زود بی گمانش زدست

مهارک چو شد کشته و ناپدید

خبر زو به شهر بزرگان رسید

یکی انجمن نامداران شهر

کسی را کجا از خرد بود بهر

به زنهار پیش سپهبد شدند

به رای هشیوار وبخرد شدند

به زاری بگفتند با پهلوان

که ای شیردل مهتر کامران

تودانی که ما سخت بیچاره ایم

همه بر تن خود ستمکاره ایم

ببخشا و ترسان شو از روزگار

مباش ایمن از چرخ ناسازگار

که گاهیت شادی دهد گاه غم

گهی داد پیش آورد گه ستم

فرامرز بشنید و بنواختشان

به خوبی همه کار برساختشان

یکی هندوی بود نامش تهون

که از رای او شیر گشتی زبون

ورا کرد بر شهر کشمیر شاه

برآورد نام بزرگی به ماه

دو هفته در آن مرز بد شادکام

شب وروز با باده و رود و جام

وزآن جا به قنوج شد با سپاه

به شاهی به سربر نهاده کلاه

پذیره شدش با بزرگان خویش

ابا کوس وپیلان زاندازه بیش

نبیره زنان هفت منزل به راه

برفتند پیش یل رزمخواه

چو روی فرامرز یل را بدید

پیاده شد و آفرین گسترید

بزرگان زاسبان فرود آمدند

زبان ها همه پر درود آمدند

سپهبد فرودآمداز بارگی

چو با هم رسیدند یکبارگی

گرفتند مر یکدگر را کنار

نشستند با رامش و میگسار

به شادی بر ایشان گذرکرد روز

چو درکه نهان گشت گیتی فروز

بخفتند خرم،بی اندوه ودرد

چو خورشید بر گنبد لاجورد

زشادی بیاراست گیتی به رنگ

زرنگش همه کوه شد لاله رنگ

نشستند بر باره راه جوی

سوی شهر قنوج کردند روی

همه شهر قنوج و بی راه راه

ببستند آذین به آیین و گاه

به شادی سوی بارگاه آمدند

به دل،خرم و نیکخواه آمدند

یکی بزمگه ساخت رای گزین

که بر وی حسد برد خلد برین

سمن برنگاران خورشید روی

بتان پری چهره مشک بوی

به رامش همه عود و ساغر به دست

دو نرگس همه دل ربا نیم مست

هوا پرخروش و زمین پر درود

همی داد ناهید،جان را درود

گل ونرگس و سنبل و نسترن

به هر جای بر توده بد یاسمن

سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند

زبس خرمی،جان همی برفشاند

گرفتند و خوردند و گشتند مست

خوش این زندگانی گرآید به دست

بدین گونه یک ماه با کام دل

ببودند شادان به آرام دل

سر مه، جهان پهلوان کرد ساز

زهندوستان آنچه آید فراز

زپیل و زفیروزه و تخت و تاج

زدیبا و اطلس هم از عاج وساج

زلؤلؤ واز گوهر و بوی مشک

زیاقوت و عنبر زکافور خشک

کنیزان کشمیری و خلخی

غلامان مه روی با فرخی

زچینی و هندی واز بربری

برآراسته خوبی وبرتری

زداور واز زعفران،بی حساب

زهندی همه جام ها مشک ناب

هم از تیغ هندی و گرز گران

زپرمایه اسپان و از گوهران

همان خود و بر گستوان بی شمار

زپیلان جنگی ده و دو هزار

چنین باج هندوستان سر به سر

دو ساله بر شاه فیروزگر

فرستاد با صدهزار آفرین

یل شیردل پهلوان گزین

قبلی «
بعدی »