فرامرز نامه – بخش ۱۲۶ – رفتن فرامرز به جزیره فیل گوشان

دگر باره افکند کشتی درآب

روان کرد مانند باد از شتاب

سه روز و سه شب ماند کشتی روان

فرامرز گردنکش پهلوان

چهارم سوی فیل گوشان رسید

سپه را به سوی جزیره کشید

جزیره بد آن هم نکوتر به جای

بسی اندرو باغ و کشت و سرای

گروهی کجا فیل گوشان بدند

به مردانگی سخت کوشان بدند

یلانی به بالا به مانند ساج

به تن،آبنوس و به رخسار عاج

زسر تاقدم،گوش همچون سپر

بدن ها همه همچو پیلان نر

همه دیده هاشان به کردار نیل

ازیشان گریزان شده ژنده پیل

یکایک ابا آلت و ساز زرم

به نزدیکشان رزم، خوش تر ز بزم

سپهدارشان نامداری بزرگ

بداندیش و خودکام مردی سترگ

زنانشان به خوبی به کردارماه

فروهشته از سرو،جعد سیاه

به رخ،ارغوان و به نرگس،دژم

به ابرو،کمان و به بینی،قلم

بتان سهی قد خورشید روی

نگاران سیمین تن مشک بوی

جهان پهلوان گرد گیتی گشای

ابا لشکر و کوس و هندی درای

چو تنگ اندرآمد سوی آن زمین

بدو گفت ملاح کای پاک دین

از این مرز،مارا بباید گذشت

نباید غنودن بدین کوه ودشت

که این سهمگین جایگاهی بود

مگرمان به یزدان پناهی بود

کزین مرز،آسوده دل بگذریم

سزد گر بدین بوم وبر نگذریم

فرامرز گفتش که این غم ز چیست

بدین گونه بیم تو از ترس کیست

چنین گفت با او جهان دیده پیر

که ای گرد پیل افکن و شیر گیر

جزیریست این چارصد میل بیش

چو پهنا درازیش آید به پیش

سپاهی بدو اندرون بی شمار

همی رزم جویان ناپاک وار

به چهر و به دیدار مانند دیو

همه ساله با کوشش و با غریو

جهاندیده کانجا بگسترده کام

کجا فیل گوشانشان گفت نام

به بالا زکوه سیه برترند

زباد شمالی تکاورترند

همه نیزه هاشان بودآهنین

زکوپال ایشان بلرزد زمین

به تن،باد،پاشان بود همچو کوه

که از لعلشان کوه گردد ستوه

چنین مردمانی زمردم،بری

رمنده زمردم چو دیو و پری

نه مرغ هوا را بدین جا گذر

نه پیل و نه دیو ونه شیران نر

توبا این سپه نزد ایشان شوی

همان دم زکرده پشیمان شوی

به هریک از ین لشکر نامدار

همانا کزیشان بود ده هزار

تو در خون چندین سر سرفراز

شوی گر به بیشی نداری نیاز

زمن بشنواین پند را کار بند

نشاید که یابی در اینجا گزند

زکاری که رنج دل آید پدید

خردمند از آن کار دوری گزید

سپهبد چو بشنید از وی سخن

چنین داد پاسخ به مرد کهن

که ای پیر پاکیزه پاک دین

اگر یار باشد جهان آفرین

به فر جهاندار کیهان خدای

سرانشان چنان اندر آرم زپای

که شیر ژیان گور پی خسته را

ویا باز بر کبک پر بسته را

بدان تا به گیتی بسی روزگار

بماند زما این سخن یادگار

مرا ایزد از بهر رنج آفرید

نه از بهر بیشی و گنج آفرید

بدان تا که از رنج،نام آورم

هم از رنج وازداد،کام آورم

منم تا بوم زنده،جویای نام

به مردی برآورده ازنام،کام

خردمند گوید که انجام کار

برآید اگر کردن از روزگار

ببینم نکورو که تن، مرگ راست

نترسد زمرگ آن که او نام خواست

وزین نامداران گردان من

سرافراز شیران و مردان من

نمیرد کسی تا نیاید زمان

بدان کار خیره مگردان زبان

توای پیر ملاح پاکیزه هوش

به گیتی سوی من همی دار گوش

که بی کام وامر خداوند بخت

نیفتند یکی برگ سبز ازدرخت

قبلی «
بعدی »