فرامرز نامه – بخش ۱۲۷ – رزم کردن فرامرز با فیل گوشان

برآمد زدریا گو نره شیر

پی او گوان ویلان دلیر

سراسر در و دشت و دریا کنار

سراپرده و خیمه زد نامدار

شه فیل گوشان چوآگاه شد

که هامون پر از اسب و خرگاه شد

سپه برنشاند وبزد بوق و کوس

زمانه شد از گرد چون آبنوس

سپاهی کز آسیب ایشان زمین

بلرزید مانند دریای چین

جزیره بشد جنب جنبان زتاب

تو گفتی همی غرقه گردد زآب

یلانشان به کردار دیو سفید

دمان همچو بر چرخ گردنده شید

به آورد ایران سپاه آمدند

بسیچیده و رزمخواه آمدند

سپهبد چو گرد سپه دید گفت

که امروز مردی نشاید نهفت

مرا گر جهاندار یزدان پاک

بدین مرز و این بوم سازد هلاک

نمیرم همانا به جای دگر

نگردد مرا زندگی بیشتر

نیامد به دلش اندرون ترس و بیم

بفرمود کردن سپه را دو نیم

یکی نیمه در راه دریا بداشت

دگر نیمه بر روی دشمن گماشت

بدان تا که از دشمن بد گمان

سپاهی نیاید ز راه نهان

خود اندر برابر صفی برکشید

بدان سان که از مردی او سزید

به گردان لشکر چنین گفت شیر

که ای نامداران گرد و دلیر

سپه چون به تنگ اندرآید نخست

بباید به تیر وکمان دست جست

چو از تیر تان ترکش آید تهی

سوی نیزه آرید دست مهی

به نیزه چو از جایشان برکنید

سوی خنجر و گرز دست افکنید

دگر روز،شمشیر زهر آبدار

برآرید ازین فیل گوشان دمار

بگفت این و برخاست مانند گرد

سوی دشمن خیره آهنگ کرد

به دست اندرون آهنین نیزه ای

به پای ایستاده ابا فرهی

به تیزی برآمد به جای نشست

به کردار باد دمنده بجست

بن نیزه زد از هوا بر زمین

زبالا چو باد اندر آمد به زین

ابا جوشن و خود و ببر بیان

همان ترکش و خنجرش بر میان

گوان وبزرگان ایران زمین

گرفتند یکسر بروآفرین

نشستند بر باد پایان همه

چو بنشست براسب،شیر ورمه

همه تیر بر دست و بر زه،کمان

دل آکنده از کینه بدگمان

چوتنگ آمد از فیل گوشان سپاه

همی گرد پرخاش بر شد به ماه

فرامرز گردافکن شیر گیر

کمان بر زه و ترکشش پر زتیر

به چاچی کمان اندر آورد چنگ

زترکش برآهیخت تیره خدنگ

نهاد از بر چرخ و اندر کشید

زتیرش همی آتش آمد پدید

چو سوفار در زه آمیختی

به چرخ اندرافکندش آهیختی

چو پیکان درون قبضه آورد سنگ

ببرد از رخ ماه و خورشید رنگ

گره شست آویخت زه باز کرد

خدنگ از بر چرخ پرواز کرد

بزد بر کمربند گرد دلیر

گذر کرد از او تیز پیکان تیر

برآمد به پهلوی گردی دگر

وز آن پهلوی دیگر آمد به سر

همه نامداران چو ابر بهار

ببارید تیر اندر آن کارزار

به هر تیر کز شستشان جسته شد

تن نامداران از آن خسته شد

چه خسته چه کشته شدی در زمان

روانش برون رفتی اندر زمان

زدشمن به تیر اندر آن کارزار

فکندند از آن بیشه پنجه هزار

فکندند وکشتند در دشت کین

که دریای خون گشت روی زمین

چواز تیر بر دشمن آمد شکست

سوی نیزه بردند آنگاه دست

سپاه اندر آمد به نیزه چو کوه

از ایشان بشد فیل گوشان ستوه

زنیزه شد آوردگه نیستان

همان روی کشور زخون،می ستان

سپهدار بگرفت نیزه به دست

به جنگ اندرآمد چو یک پیل مست

هرآنگه که او نیزه بگذاردی

سپه را چنان تنگ بفشاردی

چونیزه بر سینه یک زدی

زپشت دگر کس همی سر زدی

همه باز از ایشان یکان و دوگان

به زین در ربودی به نوک سنان

چو مرغان فکندند بر باب زن

برافراختی اندرآن انجمن

یکی فیل گوشی چو باد دمان

بیامد به تندی بر پهلوان

سنان برتن پهلوان کرد راست

خروشان تو گفتی یکی اژدهاست

به دل گفت شیرژیان پهلوان

که آمد روانم همی را زمان

چوتنگ اندر آمد بر شیرمرد

یکی حمله آورد با دار و برد

بزد نیزه ای بر بر روشنش

بدرید در بر همه جوشنش

زره بود زیرش سنان بربتافت

تن روشنش زان گزندی نیافت

سپهبد برآورد یک تیغ سخت

بزد نیزه اش را که شد لخت لخت

برآورد گرز گران نره دیو

درافکند بر چرخ گردان غریو

برآورد و بنمود حمله به شیر

سپر برسرآورد گرد دلیر

سپر بر سر پهلوان گشت خرد

سپهبد به شمشیر کین دست برد

کشید از میانش یکی تیغ تیز

برآورد از جان او رستخیز

چنان زد که یک نیمه از اسب ودیو

بماند و دگر نیمه بد در غریو

چو او کشته شد جوشن زابلی

بپوشید با خنجر کابلی

بیامد گرازان به دشت نبرد

دگر باره آهنگ آورد کرد

در آن رزمگه داد مردی بداد

چوآتش در آن فیل گوشان فتاد

یکی را کمر بند بگرفت خوار

برآورد اندر صف کارزار

چنان بر زمین زد که اندام وی

فرو ریخت مهره چو بگسست پی

یکی را زپس یال بگرفت و گوش

برآورد و زد بر زمین با خروش

یکی رابه بال ویکی را به مشت

یکی را به گرز و به زخم درشت

بکشت و در آن رزمگه توده کرد

به مغز وبه خون،خاک آلوده کرد

زکردار او خیره مانده سپاه

همه آفرین خوان بدان رزمخواه

نگه کرد تا خسرو آن سپاه

کجا برفرازد درفش وکلاه

چو دیدش به جنگ اندر آمد به تنگ

که بد نیزه جان ستانش به چنگ

بزد تند برکوهه زینش به بر

کزآن کوشه دیگر آمد به در

دو زانوش برکوهه زین بدوخت

روانش به نوک سنان برفروخت

چو کشته شد آن شهریار رمه

سپه هر چه ماندند با دمدمه

گریزان به بیشه نهادند روی

روان تیره و با غم و گفتگوی

زشمشیر آن شیرمردان کین

تهی گشت از آن فیل گوشان زمین

به تاراج بستند از آن پس کمر

چه گردان و چه مهتر نامور

فراوان بت خوب رخ یافتند

به جستن چو رفتند و بشتافتند

بسی گوهر و زر وتاج وکمر

همان پیل واسبان با زین وبر

زهرگونه آلات گستردنی

ببردند چندان که بد بردنی

از آن پس به دریا نهادند روی

همه با دل شادمان بزم جوی

قبلی «
بعدی »