فرامرز نامه – بخش ۱۰۰ – بازگشتن فرامرز و کمین گشادن لشکربرو

همان نامور شیر مردان هزار

که بودند با او درآن کارزار

همی راند چون باد،لشکر به راه

نه آگه زکار کمین گاه شاه

وزین سو همایون ابا سرکشان

زگفت سپهدار گردنکشان

روان بود وآمد سوی رای هند

نه آگاه از کار مردان سند

چونزد کمینگه رسیدند باز

فرامرز از آن سو بیامد فراز

سواران دشمن چوآگه شدند

پذیره همه سوی راه آمدند

کمین برگشادند هردو سپاه

چو پرواز مرغان برآمد زراه

همه صف کشیدند بهر نبرد

بدان تا زایران برآرند گرد

به گردان ایران فرامرز گفت

که امروز مردی نشاید نهفت

بکوشید و چون شیر جنگ آورید

مگرنام نیکو به چنگ آورید

نمردست هر کو میان مهان

برآورده نام نکودر جهان

برآمد ده ودار گردان جنگ

جهان گشت بر هندوان کار تنگ

جزآن گونه بد کار کاندیشه بود

ولیکن نیامد زپرهیز سود

به ناچار با هم درآویختند

ز ایران و هندی برانگیختند

کسی را که بختش بود نوجوان

چه غم از کمین و سپاه گران

بویژه که باشد خرد یاورش

برآید به گردون گردان سرش

چودید آن همایون یل پهلوان

بگفتا به گردان نام آوران

که ای شیرمردان با دار و برد

بکوشید در دشت جنگ و نبرد

گه رزم نام نکو جستن است

رخ تیغ هندی به خون شستن است

همه خنجر کینه بیرون کنید

زدشمن همه دشت پرخون کنید

که دشمن چو نیرنگ پیش آورد

دلیرش زنام آوران نشمرد

کمین و فریبش زبیچارگیست

بدین کار ایشان بباید گریست

برانگیختند اسب وبرخاست گرد

برآمد خروش از دلیران مرد

چکاچاک شمشیر و گرز سپاه

برآمد بپوشید خورشید وماه

شب از روز روشن پدیدار شد

سران،زیر خنجر گرفتارشد

کمان ور نبود اندر آن رزم،کس

همه نیزه و گرزشان بود بس

زیک دست،پور گو پیلتن

به دیگر همایون شمشیرزن

فکندند بر یال اسپان عنان

به زخم تبرزین و گرز سنان

بکشتند از آن هندوان بی شمار

ببارید آتش در آن کارزار

هرآنگه که ایشان زبالای برز

فرو ریختندی زآورد گرز

یکی لشکری کرد آن نامدار

زنام آوران پنج ره صد هزار

ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ

همان نامداران با فرو هنگ

روان کرد لشکر گروها گروه

از آن کوه وهامون گرفته ستوه

طلایه فرستاد از پیشتر

سپه ده هزاری ز پرخاشخر

سر وترک و جوشن ابا اسپ و مرد

چنان خورد گشتی به دشت نبرد

که از خاک بشتافتی کرکسی

بدان خاک خون بنگریدی بسی

چنین باشد انجام کردار بد

بداندیش را بی گمان بد رسد

یکی داستان زد بدین سالخورد

هشیوار وداننده کارکرد

هرآن کس که افکند دامی ز راه

نخستین خود افتند در آن دامگاه

به بیداد چون بر رهی چه کنی

سر بخت خود را در آن افکنی

تو تا زنده ای یار یکرنگ باش

به مردانگی از درجنگ باش

بدین گونه تا گشت خورشید،زرد

نیاسود لشکر زجنگ و نبرد

زچندان سپردار هندی سوار

نماندند جز اندکی در شمار

وگر بد،فکنده گروها گروه

به هرگوشه ای تل تل و کوه کوه

قبلی «
بعدی »