سپه را بسوی سراندیب برد سر سروران را ز سر شیب بود بگرد سراندیب آمد فرود یکی نامه آن شیر بنوشت زود بنزد فرانک مه گلرخان مه گلرخان و مه بانوان که از بند بیرون کن ارژنگ را وگرنه برآرا ره جنگ را بیزدان که این قلعه آرم بدست برین مردم شهر آرم شکست سراندیب […]
فکندند شمشیرها را ز چنگ کمرها گرفتند از کینه تنگ ز پشت ستوران بزیر آمدند دو یل هر دو مانند شیر آمدند بکشتی گرفتن دو شیر ژیان گرفتند هر یک دگر را میان چو شیران بهم دستکین آختند چنان چونکه خود را به نشناختند کمرها گسست و زره نیز هم ز خوی شان زمین شان […]
چو این کوی زرین نمودار شد سر اختر شب نگونسار شد دهل زن دگر بر دهل چنگ زد تبیره همی ناله جنگ کرد ز هر دو سپه گشت اختر بلند خروش آمد و ناله نای هند بگردون همین ناله سنج شد جهان باز از کینه در رنج شد دلیران ببستند قلب جناح تو گفتی که […]
. . . سرخپوش چنان بسته آورد زنگی زوش نهادند زنجیر در گردنش به زنجیر چون شیر نر کردنش چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت دلیران برفتند از روی دشت فرود آرمیدند یکسر به جای نه بانگ تبیره نه زخم درای چه زنگی چنان خواب کردار دید سربخت از خواب بیدار دید درآمد به نیرو […]
دگر رزم کاین تارم سیم و زر برین طاق فیروزه بگشاد در برآمد خروشیدن بوق کوس فلک صندلی شد زمین آبنوس دو لشکر دگر باره صف برکشید اجل باز از کینه خنجر کشید چنان بر فلک نعره مهره شد که از کار دست دل زهره شد بیفکند زهره ز کف چنگ را نظاره همی کرد […]
برون خواست بردن ز آوردگاه که برداشت گرد سپهبد سیاه عنان اژدهای سیه را سپرد ز نعل سیه گرد بر ماه برد خروشان چه نر اژدهائی دژم چه کوهی کشد کوه خارا بدم یکی نعره ای بر سیه پوش زد تو گفتی که دریا ز کین جوش زد که ای حیره برباره کن تنگ تنگ […]
سواری برون آمد از آن سپاه به پوشید(ه) از پای تا سر سیاه چه آمد به میدان کمان کرد زه برخ پرده برده به ابر و گره چه آمد بزنگی ببارید تیر چه زنگی چنان دید مانند شیر ز تیرش بپیچید سر در زمان خروشید مانند شیر ژیان کشید از کمربند چوب سترگ بشد پیش […]
فرود آمد آنگه یل دیوبند برآمد دم نای هندی بلند شد آگه از آن سرخ پوش سوار که آمد ز پس نامور شهریار بشد در شگفت آن یل نامور همی لب گزید و بجنباند سر که چل روز رفت و بیامد چنین مراین نامور یل ز مغرب زمین بفرمود تا کوس بنواختند همی رزم را […]
ستمکاره مضراب در زیر بند همی بردش آن شهریار بلند شکست آن همه بند دیوان دمان یکی نعره ای زد چو تندر روان که ای شهریار ستمکاره مرد نه مردم سرت گر نیارم بگرد بگفت این و رفت از بر شهریار جهان جوی را شد همه کار خوار به جمهور گفت آن یل پاکزاد چه […]
به نزدیک شیر آمد آن اهرمن جهان جوی بفراخت گرز کشن چنان برسرش کوفت آن گرز گرد که شد شاخ آن دیو وارونه خرد ببازید دست و میانش گرفت سپهدار از آن دیو بد در شگفت کمربند واژونه دیومند گرفتش به نیرو یل ارجمند میانشان یکی فتنه و شور خواست بر چرخ چهارم از آن […]
یکی کوه دید آن یل نامور کز افراز او مرغ افکنده پر یکی قلعه بر کوهسار بلند بدو اندرون جای دیو دمند بدی راه آن قلعه دشوار تنگ . . . دیوارش از خاره سنگ چنان تنگ بر کوه آن راه دور که از رفتنش بود دلتنگ بور سپهبد فرود آمد از پشت اسپ بدان […]
بر آن که یکی قلعه بینی شگرف نگردد کم از بس بلندیش برف رسیده در آن قلعه بی بدل سر پاسبانان بپای زحل در آن قلعه مضراب دارد نشست همه ساله ای گرد یزدان پرست سپهبد چه بشنید افروخت رنگ کمر کین مضراب را بست تنگ نهادند سر سوی ره همچو باد دل آکنده از […]
بدین منزل هشتم از روزگار چه بینم ایا نامدار سوار بگفتا چه سر بر زند آفتاب ببینی یکی ژرف دریای آب که فیل از دمش کی گدا آورد کجا پیل را در چهار آورد چه زان ژرف نیل ای یل نامدار به نیروی دادار آری گذار یکی بیشه بینی چه خرم بهشت همه ساله آن […]
چه خورشید تابان فروشد به چاه جهان شد بکردار تابنده ماه برفتند بیرون ز بیشه چه باد فرود آمد آنگه یل پاکزاد خدای جهان را ستودن گرفت همی روی بر خاک سودن گرفت دگرباره گفتا به جمهور شاه که بر گوی با من ایا نیک خواه چه بینم درین منزل هفتمین بدو گفت جمهور کای […]
شب تیره در بیشه راندند اسپ خروشان بکردار آذرگشسب هوا سرد بود از دم زمهریر فرود آمد آنگه یل شیرگیر بسی هیمه کردند از بیشه جمع دل خویش کردند ز اندیشه جمع همانگاه آتش برافروختند همه چشم دانش فرو دوختند بیامد بناگه یکی مرد پیر به نزدیک آن پهلوان دلیر بزاری همی گفت کای پهلوان […]
بگفتا که ای شیر شمشیرگیر روانت جوان باد رای تو پیر چه فردا زند شیر بر چرخ چنگ ز گرگ شب افتاد بیم پلنگ یکی بیشه پیش آیدت پر ز شیر همه همچو پیل دمنده دلیر از آن هر یکی بر برزگی گرگ نیاید درین بیشه از بیم مرگ گه کینه با فیل جنگ آورند […]
یکی دشت پیش آمدش ناگهان که پیدا نبودش کنار و گران همه دشت آکنده از خار بود برون رفتن از دشت دشوار بود بپرسید کاینجا چو چیز است پس که از کینه اندر ستیز است بس بگفتا بیابان موران بود تهی این بیابان ز گوران بود بیابان همه پر ز مور است بس تهی این […]
چه روز دگر شد جهان عطربار رسیدند در دامن کوهسار همه کوه یکسر پر از بیشه بود که کم اندران بیشه اندیشه بود زجمهور پرسید کای گرد نیو چه باشد در این بیشه پر غریو بگفتا در این بیشه یک اژدهاست ره بیشه را بسته ابر بلاست دمان اژدهائیست چون کوه ژرف چو بینی بمانی […]
دویم منزل ای نامدار سوار چو پیش آید از گردش روزگار بدو گفت جمهور کای نامور یکی بیشه پیش آیدت زآن بتر درین بیشه گرگست هر یک چکوه بهر پشته بیشه با صد شکوه جوانی و از عمر نادیده بر مرنجان ز خود مر روان پدر که گرز تو خود در خور گرگ نیست ز […]
به جمهور گفت ای شه پاکزاد پس پشت من زانکه دارد نژاد چو آمد بدان بیشه آن نامدار یکی پیل آمد بر شهریار سری همچو گنبد تنی همچو کوه زمین زیر پایش بدی در ستوه برون از دهانش که دندان بدی که پیشش بکین موم سندان بدی سوی نامور همچو ابر بلای برآورد خرطوم چون […]
کنون ای سراینده داستان زنه بیشه آرم سخن در میان بیارم کنون رزم نه بیشه پیش که دارم درین رزم اندیشه بیش ز نه بیشه چون بشنوی داستان شگفتی بسی بشنوی از جهان چو بر راه نه بیشه شد شهریار اباگرد جمهور خنجر گذار دو منزل چو رفت از سر بیشه دور یکی بیشه پیش […]
ز فولاد نام وی ارهنگ بود خدنگش نهان در دل سنگ بود ورا نیز ارجاسپ همراه بود ز کین بر سر شاه لهراسپ بود بدو گفت خون پدر باز خواه تو برکش سوی شهر زابل سپاه ز اولاد رستم یکی زورمند همی بازجو کین فولادوند برانم من از کین افراسیاب سوی بلخ لشکر از آن […]
چو رستم برفت از در شاه نو بشد باغ ایران پر از خارخو پس آگاهی آمد به لهراسپ شاه که شد کشته جهن سرافرازگاه بدست ستمکاره ارجاسپ شاه برفتست زین روی لهراسپ شاه چنان جهن را کشت از کار چیست بپرسید لهراسپ ارجاسپ کیست بگفتا که ای شهریار جهان که شد آشکارا چنین از نهان […]
شهنشاه رفتش پذیره به پیش ببوسید روی یل پاک کیش که شاد آمدی ای سرانجمن برافروختی جان تاریک من تهمتن ببوسید مر دست شاه که بادا فروزنده تاج وکلاه سر سروران زیر پای تو باد همیشه خرد رهنمای تو باد جهان جوی بردش به نزدیک شاه نشستند گردان بردست گاه سه روزش جهان جوی مهمان […]
تهمتن شب تیره راخواب شد از آن نامه اش دل پر از تاب شد همی دید روشن روانش بخواب یکی قصر خرم تر از آفتاب میان سرا بد یکی تخت زر مرصع ز یاقوت و در و گهر کشیده بر او پرده رزنگار نشسته بر تخت زر شهریار جهان جوی کیخسرو پاک دین بگفتش که […]
کنون بشنو از شاه ایران سخن هم از زال رستم گو پیلتن شگفتی یکی داستانی زنو ز پیر پسندیده دهقان نو چنین گفت گوینده داستان که لهراسب آن شاه روشن روان به بلخ اندرون بود پیروز و شاد ابا نامداران و گردان راد همه پیش تخت جهان جو به پای به اورنگ شاهی جهان کدخدای […]
به شادی نشست از بر تخت عاج فشاندند گوهر دلیران تاج به شاهی بر او هندیان آفرین بخواندند شد نام او بر نگین جهان جوی را خواست سازد تباه بشد ارده شیر آن زمان پیش گاه که اکنون چه شاهی بتو راست شد دلت آنچه از دهر می خواست شد مکش مرد را و بدارش […]
بگردید بخت از شه کامکار بفرمود تا برکشیدند دار کشیدند دار آن زمان یوزبان جهان را بسی هست زین در نهان دلیران بکردند باران تیر نظاره بر او بود برنا و پیر فلک را همیشه چنین است کار برآرد وز آن پس برآرد دمار منه دل بر این گوژ پشت ای پسر که بسیار چون […]
جهان جوی ارژنگ بر بست کوس به فیل جهان شد ز گرد آبنوس دو جنگ گران کرده شد در سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز دو لشکر برابر ستادند باز برآمد دم نای ژوبین دراز به میدان درآمد مر آن سرخپوش طلب کرد مرد و درآمد بجوش بشد گرد شنگاوه رزم خواه برآویخت با […]
شب تیره ای بود مانند قیر نتابنده ماه و نه تابنده شیر فلک بسته گویا در صبحگاه گشاده در دوزخ و دود آه ز ماهی سیه تا به مه بد جهان سر پاسبانان به خواب گران که ناگاه مضراب وارونه کار بیامد بر خیمه شهریار پری را مر آن دیو بد در کمین کمین برگشود […]