شهریار نامه – بخش هفتادم – رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید

بر آن که یکی قلعه بینی شگرف

نگردد کم از بس بلندیش برف

رسیده در آن قلعه بی بدل

سر پاسبانان بپای زحل

در آن قلعه مضراب دارد نشست

همه ساله ای گرد یزدان پرست

سپهبد چه بشنید افروخت رنگ

کمر کین مضراب را بست تنگ

نهادند سر سوی ره همچو باد

دل آکنده از کینه بدنهاد

چه زد سر ز کوه بلند آفتاب

بدان بیشه آمد یل کامیاب

به بیشه درون راند آن نامدار

چه شیری که آید دمان از شکار

چه آگه از آن پیر سگسار شد

به نزدیک او شیرکردار شد

ابا نره دیوان بیشه دلیر

سر راه بگرفت بر نره شیر

همه نره دیوان بالا دراز

همه تیز دندان بسان گراز

همه چنگهاشان چه چنگ پلنگ

نجویند جز رای جنگ پلنگ

خروشیدن نره دیوان به ابر

همی رفت از آن بیشه مانند ببر

سپهبد چه دید آن گران گرز کین

بر آور(د) زد بر دو ابروی چین

یکی دیو وارونه آمد برش

سپهبد بزد گرز کین بر سرش

چنان کش سر و سینه بشکست خرد

ستمدیده دیوک بیک ضرب مرد

یکی دیو دیگر بیامد برش

بگرز دگر ریخت مغز از سرش

ز دیوان یکی دیگر آمد به پیش

که خون ریزد از گرد فرخنده کیش

ببوسید زنجان زنگیش پای

بشد پیش آن دیو وارونه رای

بزد چنگ مر اهرمن را میان

به چنگال بگرفت زنجان دمان

ربودش ز جا و بزد برزمین

نشست از بر سینه او بکین

به چنگال بدرید پهلوش را

بگشت آن چنان دیو باتوش را

ز دیوان به چنگال و زور درشت

دوده دیو وارونه در دم بکشت

سپهبد بگرز و به تیغ کمند

ز دیوان دو صد دیو جنگی فکند

چه سگسار دیو اندر آمد به پشت

یکی تیغ خونریز بودش به مشت

بزنجان یکی حمله آورد دیو

برانگیخت از جا سپهدار نیو

یکی نعره بر سوی سگسار زد

چنان چونکه تندر بکهسار زد

چه آن اهرمن دید یال و برش

همان تیغ گرز و سر افسرش

بزد نعره کی از تو بیزار بخت

بماندی به چنگال سگسار سخت

بدو گفت شیر اوژن تیغ زن

که ای زشت پتیاره اهرمن

تو را نام اگر دیو سگسار شد

بکین نام من دیو کردار شد

کجا سگ بر شیر پای آورد

بگاهی که او رزم رای آورد

تو را چون سر سگ اگر سر بود

سر گرز من گاو پیکر بود

بگفت این و آمد بتنگ اندرش

بزد گرزه گاو سر بر سرش

چنان بر سرش کوفت بازور و تاو

که زد دیو سگسار آواز گاو

دژم اهرمن زین بیفتاد پست

بجست و ببازید از کینه دست

بزد چنگ آن دیو وارونه کار

گرفت او کمر بند یل شهریار

به نیرو کشیدش ز بالا بزیر

جهان جوی شیر اوژن شیر گیر

گرفتش کمربند سگسار دیو

به هم درفتادند آن هر دو نیو

بزد چنگ وارونه دیو دژم

بدرید درع و دلاور ز هم

سپهبد بجوش آمد از کینه اش

یکی مشت زد سخت بر سینه اش

چنان کش بپیچید جان در قفس

نیارست از درد بر زد نفس

کمربند آن دیو بدکار را

گرفت و برآورد سگسار را

بزد بر زمین و به بستش دو دست

دگرباره بر باره کین نشست

چه دیوان بدیدند آن رستخیز

نهادند یکسر سر اندر گریز

سپهبد ز بس بود گرزش به مشت

دو بهره از آن نره دیوان بکشت

بگردید از آن پس یل نامدار

ز دیوان بپرداخت آن ره گذار

برفتند از آن بیشه بیرون چه شیر

چه جمهور و زنجان و گرد دلیر

ز بیشه چه آمد روان نامدار

بدید آن زمان مرز مغرب دیار

ز یکسوی دریا به یک سوی کوه

میان زرع و گشت وز مردم گروه

علف بود زرع و لب جویبار

فرود آمد آنجای یل شهریار

ز سگسار پرسید بر گوی راست

که مضراب دیو ستمگر کجاست

چنین پاسخش داد سگسار باز

که ای نامور گرد گردن فراز

به قلعه درون است مأوای دیو

بداند مر این نیز جمهور نیو

چنین گفت جمهور کای نامدار

چه خورشید بخت بود پایدار

به قلعه درون جای اهریمن است

که ویران از این دیو شهر من است

درخت چناری به نزدیک جوی

بدید آن سرافراز پر خاشجوی

بدان دار پیچید سگسار را

مر آن اهرمن دیو بدکار را

بزنگی بگفتا که بیدار باش

مر این اهرمن را نگهدار باش

که من رفت خواهم بدین کوهسار

چه شیر ژیان از لب جویبار

ببرم سر دیو مضراب را

کنم سرخ از خون او آب را

بگفت این وزین کرد برباره تنگ

کمر بند را کرد یکباره تنگ

همی راند تا دامن کوهسار

چه ابر خروشنده اندر بهار

قبلی «
بعدی »