شهریار نامه – بخش هفتاد و هفتم – رزم زنگی زوش با نقابدار سرخ پوش و گرفتن سرخ پوش او را گوید

دگر رزم کاین تارم سیم و زر

برین طاق فیروزه بگشاد در

برآمد خروشیدن بوق کوس

فلک صندلی شد زمین آبنوس

دو لشکر دگر باره صف برکشید

اجل باز از کینه خنجر کشید

چنان بر فلک نعره مهره شد

که از کار دست دل زهره شد

بیفکند زهره ز کف چنگ را

نظاره همی کرد آن جنگ را

برون شد ز پیش سپه یک سوار

خروشان چه در کوه ابر بهار

زمین (بود) در لرزه در زیر او

دل شیر لرزان ز شمشیر او

ز سر تا بپا جامه اش لعل گون

تو گوئی که زد غوطه در بحر خون

فرو بسته روی و گشاده دو چنگ

کمر کینه را بسته چون شیر تنگ

بیامد به میدان هماورد خواست

بگردید در دشت کین چپ و راست

ز پیش سپه باز زنگی زوش

درآمد به میدان و برزد خروش

برآن سرخ پوش اندر آمد چه دیو

درآمد بدان شیر آن گرد نیو

دگر گشت هنگامه کینه گرم

بدرید از بیم بر شیر چرم

درآمد بدو گرم زنگی چه دود

گرفتش کمرگاه آن گرد زود

به نیرو کشیدش ز بالا بزیر

چنان کارد از کوه نخجیر شیر

چه زیرش ز پشت تکاور کشید

غو کوس بر چرخ اخضر رسید

دلاور کمرگاه زنجان گرفت

اجل از (کمین) گه رگ جان گرفت

چنان بود در جنگ آن سرفراز

که زاغ سیه فام در چنگ باز

زره را بدرید بر سرخ پوش

به نیرو(ی) چنگال زنگی زوش

چه دید آنچنان سرخ پوش سوار

کشید از میان دشنه آبدار

گرفتش چه زنگی چنان دید دست

بغرید ماننده شیر مست

به نیرو ز چنگش برون کرد تیغ

بیفکند و غرید چون تند میغ

گرفتش کمرگاه و بفشرد سخت

چنان کش کمر شد به تن لخت لخت

که مشتش کمر شد زره پاره پار

گرفتش یکی گوش آن نامدار

به نیرو کشید و بکند از سرش

فرو ریخت از گوش خون بر سرش

چه مرجان شدش پیکر آبنوس

که ازبیم رخ گشت چون سندروس

وز آن پس بزد دست برداشتش

بروی زمین بست و بگذاشتش

نشست از بر سینه اش شیر مست

چه سنگ از قفا دست زنگی ببست

نهادش بگردن روان پالهنگ

برون بردش آنگه ز میدان جنگ

به پیش سپه بردش آن نامدار

برآشفت و شد خشمگین شهریار

چو شب پرده بر رخ ز عنبر کشید

دواج سیه چرخ بر سرکشید

سراسر جهانی سیه گشت باز

دو لشکر ز آوردگه گشت باز

قبلی «
بعدی »