شهریار نامه – بخش شصت و هشتم – رسیدن شهریار به بیشه هفتم و جنگ او با زنگیان گوید

چه خورشید تابان فروشد به چاه

جهان شد بکردار تابنده ماه

برفتند بیرون ز بیشه چه باد

فرود آمد آنگه یل پاکزاد

خدای جهان را ستودن گرفت

همی روی بر خاک سودن گرفت

دگرباره گفتا به جمهور شاه

که بر گوی با من ایا نیک خواه

چه بینم درین منزل هفتمین

بدو گفت جمهور کای پاکدین

چه روشن ز خورشید گردد جهان

یکی بیشه بینی پر از زنگیان

یکی زنگی آنجای دارد وطن

حذر کن ز زنگی که هست اهرمن

ورا نام زنجان زنگی بود

که در رزم چون شیر جنگی بود

از آدم ندیدند این زنگیان

به بیشه در آن بوده چون وحشیان

چه بینند آدم ستیز آورند

نه چون وحش رو در گریز آورند

گه کینه با چنگ جنگ آورند

به چنگال چنگ پلنگ آورند

زره را به چنگال درهم درند

چنان چونکه مقراض موئی برند

همه شیر پیکار آهو تک اند

همه دیو خوی و همه بدرک اند

بهر گه که شان خوردن آید بیاد

بدشت اندر آیند مانند باد

بگیرند گوران وحشی به تک

چنان چون که خرگوش را تیز سگ

همه بیشه پر نار و سیب است و به

به بینی چه آن بیشه گوئی که زه

بدو گفت آن گرد روشن روان

ز زنجان زنگی مرنجان روان

مر او را اگر نام زنجان بود

ز من شیر آشفته رنجان بود

چنانش بدین گرز رنجان کنم

که در رنجش از رفتن جان کنم

بگفت این و بربست تنگ استوار

جهان جوی شد بر تکاور سوار

ره بیشه هفتم آورد پیش

ابا گرد جمهور فرخنده کیش

چه سلطان خاور پدیدار شد

سر زنگی شب نگون سار شد

رسیدند نزدیک آن بیشه تنگ

سپهبد سوی گرز کین برد چنگ

درآمد در آن بیشه چون شیر مست

گران گرزه گاو پیکر بدست

چه در بیشه راندند آن جنگیان

شدند آگه از کارشان زنگیان

گروهی گرفتند ره بر دلیر

ز بیشه درآمد غو دار و گیر

سپهبد به جمهور گفت ای دلیر

ز بیشه درآمد غو دار و گیر

تو باش از بس من ابا جنگیان

ببینند زخمم ابا زنگیان

بباشید پیشم به یکجای جمع

چنان چون که پروانه بر گرد شمع

بگفت این و گرز گران برکشید

خروشی چه شیر ژیان برکشید

پس و پشت او نامور جنگیان

بدو حمله کردند آن زنگیان

چنان زد یکی را بسرگرز کین

که شد گم تن زنگیک برزمین

درافتاد چون شیر در زنگیان

سپهبد همی کوفت گرز گران

همی کشت از ایشان بگرز کشن

سپهدار شیر اوژن تیغ زن

به تیر و به شمشیر و گرز گران

بسی کشت از آن بی هنر زنگیان

چه دیدند آن زنگیان آن ستیز

نهادند یکسر سر اندر گریز

به زنجان بگفتند کآدم رسید

ازایشان به ما روز ماتم رسید

بکشتند بسیار از ما به جنگ

هزیمت شد آنرا ندیدیم ننگ

برافروخت زنجان چه بشنید این

همی کند تن او بدندان کین

برآشفت برخواست چون کوه قار

ابا زنگیان بیش از یک هزار

سر راه آن شیر کردند تنگ

همه تیز دندان کین چون پلنگ

بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست

جهان جوی برداشت آن گرز راست

چه آتش درافتاد در زنگیان

برآمد غو نای ارژنگیان

بیامد به نزدیک آن پاک زاد

ستمکاره زنجان بکردار باد

خروشان و جوشان بکردار مست

ز کین چشم سرخ و درختی بدست

دمان زنگئی دید آن نامدار

مگر بود از قیر گفتی منار

تنش آفریننده خوب و زشت

تو گفتی که از دود دوزخ سرشت

برزم اندران بود مانند فیل

قدش از بلندی نموده دو میل

خروشان بدو گفت کای آدمی

نبینی ازین پس رخ خرمی

کسی کاندرین بیشه ات ره نمود

نه ره بلکه از کینه و چه نمود

زمن اندرین بیشه کی شد رها

گذر کرد اگر شیر اگر اژدها

چه گفت این بغرید از کینه سخت

برآورد از کین چه کوه آن درخت

سپهبد فرود آمد از پشت بور

که بودش بره بر همان یک ستور

بیفکند زنگی ز کینه درخت

بسوی سرافراز فیروزبخت

تهی کرد جا از بر ضرب او

در اندیشه بودش دل از حرب او

فرو جست چون شیر یازید چنگ

بغرید بر سان جنگی پلنگ

سر دست آن زنگئی نابکار

به نیروی بگرفت یل شهریار

کشیدش به زانو و بگرفت زود

بزد بر زمین زود بستش چه دود

بگردنش بنهاد یل پالهنگ

به جمهور دادش در آمد بجنگ

چه بگرفت گرز گران را به مشت

به یک حمله از کینه صد زنگی کشت

ز گردان که بودند همراه شیر

سه تن ماند ار جا دگر شد اسیر

شد از خون همه بیشه سیلاب خیز

سرانجام کردند رو در گریز

بدان بیشه آن زنگیان باختند

نبد صرفه از جنگ دست آختند

سپهبد برون راند از بیشه بور

به نیروی دارنده ماه و هور

تو گفتی که زد غوطه در بحر خون

که ازخون بدی جوشنش لاله گون

سه (کس) بود مرده ز مردان او

فرود آمد آنگاه آن نامجوی

چنان بسته زنجان زنگی برش

به پیش از نهیب او فکنده سرش

جهان جوی گفتا به جمهور شاه

چرا بسته دارم بجا این سیاه

ببرم سرش یا رها سازمش

رها از کمند بلا سازمش

ز تن گفت بردار از بن سرش

بیفکن بر کرکسان پیکرش

بدو گفت ازکشتن او چه سود

که برخواست اکنون از آورد دود

بگفت این و بگشاد دستش ز بند

رها شد ز بندش سیاه نژند

زمین پیش او در زمان بوسه داد

همانگاه سر سوی صحرا نهاد

گرفت او دو گور دوند بزود

بیاورد پیش سپهدار گود

دگر باره بوسید پیشش زمین

بگرد جهاندار کرد آفرین

بایستا(د) زنجان همانجا بجای

همی دید از بیم یل پشت های

به پختند گوران و خوردند چیز

جهان جو به زنگی نگه کرد تیز

خروشان بدو گفت برگرد شاد

برو سوی بیشه بمانند باد

چه سایه نهادش بپا سر روان

که هستم ز جان چاکر پهلوان

بکش دست کرد و ستاد از برش

رهی وار پیش اوفکنده سرش

چنین گفت کای پهلوان جهان

به یزدان کازو هست روشن روان

که تا زنده ام چاکر و بنده ام

به پیش تو سر پیش افکنده ام

بهر جا که رخ آوری ای دلیر

منت در جلو بود خواهم چه شیر

سپهبد به جمهور گفتا ببین

بگو تا چه پیش آید از همنشین

قبلی «
بعدی »