شهریار نامه – بخش پنجاه و هفتم – خواب دیدن رستم شاه کیخسرو را کوید

تهمتن شب تیره راخواب شد

از آن نامه اش دل پر از تاب شد

همی دید روشن روانش بخواب

یکی قصر خرم تر از آفتاب

میان سرا بد یکی تخت زر

مرصع ز یاقوت و در و گهر

کشیده بر او پرده رزنگار

نشسته بر تخت زر شهریار

جهان جوی کیخسرو پاک دین

بگفتش که ای پهلوان گزین

چرا سر ز فرمان ما تافتی

مگر بهتر از من شهی یافتی

بدو گفت رستم که ای شهریار

چو فرمان شاه و چو از کردگار

کسی کو بپیچد سر از رای شاه

سرش باد افکنده بر خاک راه

بدو گفت خسرو که لهراسپ را

نبیره جهان جوی طهماسب را

نه من دادم او را کلاه شهی

نشاندمش بر تختگاه مهی

نگفتم که فرمان بریدش همه

دلیران که او سرشبان رمه

چرا سرنیاری بر شه فرود

دلش می کنی تیره از راه دود

برو زود فرمان لهراسپ بر

مپیچان ز فرمان لهراسپ سر

هرآنکس که فرمان بجا آورد

چنان دان که فرمان (ما) آورد

چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب

ز شرم جهانجوی بارید آب

بشد پیش زال و مران خواب گفت

چنان چشمش از گریه پر آب گفت

بدو گفت دستان که خواب تو راست

بود آنچه گفتی برو کاین سزاست

ببین رویشاه و روان باز کرد

که دیدم یکی خواب پر شور و درد

بدیدم یکی آتش هولناک

که از آب جیحون گذر کرد پاک

دو بهره شد آن آتش کینه سوز

از آن هریکی شد سوی نیمروز

به دشت اندرون خار خرم بسوخت

بشهر اندرون آتش کین فروخت

یکی بهره زآن آتش تند و تلخ

برفت و برافروخت صحرای بلخ

مبادا که دیرآئی ای نامدار

که هستم از این خواب بس دلفکار

تهمتن بفرمود تا رخش زین

بکردند و شد پهلوان گزین

چنین تا به نزدیک لهراسب شاه

بیامد سرافراز پشت سپاه

قبلی «
بعدی »