شهریار نامه – بخش شصت و پنجم – رسیدن شهریار به بیشه چهارم و جنگ او با موران و دیدن دخمه گرشاسب را گوید

یکی دشت پیش آمدش ناگهان

که پیدا نبودش کنار و گران

همه دشت آکنده از خار بود

برون رفتن از دشت دشوار بود

بپرسید کاینجا چو چیز است پس

که از کینه اندر ستیز است بس

بگفتا بیابان موران بود

تهی این بیابان ز گوران بود

بیابان همه پر ز مور است بس

تهی این بیابان ز گور است بس

هرآن کس که آرد بدین ره گذر

بدرند مورانش از یکدگر

همه همچو گرگ است و گفتار تیز

ز شیران نیارند رخ در گریز

سپهدار گفتش که ای نامور

چسان می توان رفت زین ره بدر

که موران نه چون شیر و گرگان بوند

که در کینه موران چو شیران بوند

فروماند برجای جمهور شاه

ندانست تا چون کند ساز راه

سپهدار هم زین فرو ماند نیز

سرش بود از کین مضراب تیز

فرود آمد آنجای با سروران

یکی آهو از دشت آمد دمان

سپهدار برداشت پیچان کمند

نشست ازبر تازی اسپ بلند

سرآهویک را بدام آورد

سگ نفس را دل بکام آورد

گریزان شد از پیش آهو دوان

برفت از پسش نامور پهلوان

یکی پشته دید بیحد بلند

برآن پشته بردنده رش؟ کمند

یکی قلعه ای دید بس استوار

بدین ره بیک میل کرده حصار

زره پوش مردی برافراز بام

بر اسبی سوار و رخش تیره فام

سیه زنگئی همچو یک کوه قار

ابر طاق دروازه بد استوار

کمانی بدست اندرش با خدنگ

تو گوئی که دارد مگر رای جنگ

که هرکس که آید به نزدیک در

زند بر سرش تیر خارا گذر

سپهبد ندانست که آنجا کجاست

بسی گشت هر سوی از چپ و راست

همی بانگ قمری و بلبل بدی

به قلعه و ران بانگ غلغل بدی

نبودش در آن قلعه چه هیچ راه

فروماند آن پهلوان سپاه

یکی چشمه ای دید پر آب سرد

فرود آمد آنجا و آرام کرد

برآسود لختی و آبی بخورد

فرو رفت بر جای و خوابش ببرد

روانش روان بیشه در خواب خوش

که مردی به بالا و با یال کش

که ای گرد فرزند شاد آمدی

به مهمانی ما چه باد آمدی

همانا ندانی که اینجای چیست

ندانی که این مرد گوینده کیست

منم گرد گرشاسب ای نامدار

بود دخمه من درون حصار

مر این قلعه خود خیمه گاه من است

سوارش غلام سپاه من است

که این دخمه را پاسبان است و بس

بافسان چنان زو نشان است بس

بیا تا ببینی یکی روی من

در این باغ آن سرو دلجوی من

چه بیدار شد آن یل نام جوی

درقلعه بگشاد بر روی او(ی)

بشد در درون آن یل نامدار

یکی باغ دید او چه خرم بهار

همه باغ پر سنبل و لاله بود

ز بلبل همه باغ پرناله بود

میان بر یکی گنبدی دید شیر

به گنبد درآمد دلاور دلیر

سراسربد آن گنبد از لاجورد

درو بند و دیوار یاقوت زرد

میان بر یکی در دلاور بدید

زده قفل و برپهلوی او کلید

گشود آن زمان در یل نامدار

درآمد در آن دخمه یل شهریار

چه آمد به سردابه شیر دلیر

ز زر دید کرده میان چار شیر

برافراز آن چار شیر بزرگ

یکی تخت دید آن دلیر سترگ

مر آن تخت یکسر ز یاقوت ناب

درخشنده ماننده آفتاب

برآمد بر آن تخت شیر دلیر

سرافراز و شیر اوژن و شیرگیر

سه کس دید خوابیده برروی تخت

به ماننده سایه گستر درخت

ز روی یکی پرده چون برگرفت

ز رخسار او ماند اندر شگفت

تو گوئی که آن مرد در خواب بود

چنان خفته در خواب بیدار بود

به بالین سر بدش لوحی ز زر

بخواند آن زمان لوح آن نامور

نوشته که این مرده ناتوان

بود سام نیرم یل پهلوان

مرا خفته هرکس که بیند به خاک

ز مهر جهان برکند جان پاک

عروس جهان گرچه هم خوابه است

که آخر تو را جای سردابه است

دگر آنچه از بهمن آید پدید

سراسر بدان لوح خواند و شنید

بیامد به بالین مرد دگر

یکی کالبد دید بازیب و فر

فروزان رخش بود مانند خور

نمرده است خوابیده گفتی مگر

یکی لوح زرین بزیر سرش

بدیبا بپوشیده سیمین برش

بزد دست و برداشت آن لوح زر

سپهدار شیراوژن نامور

نوشته که این یل نریمان بود

که زین گونه در خاک پنهان بود

سپرده روان و تن افتاده پست

جز از خاک چیزی ندارد بدست

سرانجام گیتی چه زین سان بود

خنک آنکه با داد یزدان بود

نپیچد سر از داد کیهان خدیو

نپوید بدان ره که آردش دیو

نکوشد که سازد ولی را نژند

که یزدان ندارد نژندی پسند

دگر آنچه از بهمن آید بدید

سراسر بدان لوح خواند و شنید

بدان لوح هم راز بهمن بخواند

بدیده بدان لوح گوهر فشاند

ببارید از دیدگان آب زرد

بنالید بر مژگان ناله کرد

ببالین آن دیگر آمد فراز

مرآن گر(د) گردن کش سرفراز

یکی مرد دید او به بالا بلند

کشیده برابرش کهلی به بند

چه آن پرده برداشت بر روی او

فرو ماند بر روی از موی او

پهن سینه سرگرد و ریش سفید

میان تنگ و رخساره مانند شید

ز زیر سرش لوح برداشت گرد

نوشته که ای مرد با دستبرد

بر این مرده گرشاسب راداست بس

که در دستش از دهر باد است بس

به گیتی درون سال هفتصد بدم

نه هرگز بکاریکه بد بد بدم

همه ساله بودم به نیکان گزار

نبود(م) بجز نیکوئی هیچ کار

چه کردم سرانجام از دهر پشت

نبودم بجز مشت خاکی به مشت

مبندید دل در سرای سپنج

کزو نیست جز درد و اندوه و رنج

بدین لوح هم کرد گرد جوان

که بهمن چه سازد بدین دودمان

بپوشید روشن دل نامدار

ببارید آب و بنالید زار

ز سردابه آمد برون نامور

خلیده روان و گسسته جگر

فرو بست در را یل نام دار

چنان چون کزان پیش بد استوار

وز آن پس درون دخمه یکسر بخواند

بر آن دخمه از دیده گوهر فشاند

ز گنبد چه آمد برون سرفراز

سروشی بگوشش چنین گفت راز

که شب از بیابان موران برو

که گشتی سرافراز سالار نو

یکی دسته ای گل از آن باغ چید

برون رفت در را دگر بسته دید

بیامد به نزدیک جمهور شاه

بدو گفت دید آنچه آن نیک خواه

نشاند و برو دسته گل نمود

کز آن دخمه خرم آورده بود

بدو گفت جمهور کای نامدار

مرا نیز بر تا ببینم حصار

ببردش بسی گشت دیگر نیافت

مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت

شب تیره زآنجا به بستند بار

چه جمهور گرد آن یل شهریار

شب تیره آن راه بگذاشتند

از آن چشمه سیراب برداشتند

چه موران در آن شب خبر یافتند

سوی نامداران کمین ساختند

سر اندر پی نامداران زدند

همه نعره چون شیر غران زدند

دو گرد از یلان باستوران بزار

بماندند در چنگ موران نزار

برایشان چه موران بپرداختند

یلان ز آن بیابان برون تاختند

چه روز دگر آفتاب بلند

درآمد برین تخت نیلی پرند

برفتند از آن وادی هولناک

دو تن شد از آن نامداران هلاک

فرود آمد آنگا(ه) در پیش جوی

بسودند در خاک تیره دو روی

زمانی غمودند و برخاستند

تن از بهر رفتن بیاراستند

به جمهور گفت آن زمان پهلوان

که ای گرد روشن دل کاردان

درین منزل پنجم از روزگار

شگفتی چه بینم دراین کارزار

قبلی «
بعدی »