شهریار نامه – بخش پنجاه و پنجم – پادشاه شدن فرانک درسراندیب و بند گردن ارژنگ را گوید

به شادی نشست از بر تخت عاج

فشاندند گوهر دلیران تاج

به شاهی بر او هندیان آفرین

بخواندند شد نام او بر نگین

جهان جوی را خواست سازد تباه

بشد ارده شیر آن زمان پیش گاه

که اکنون چه شاهی بتو راست شد

دلت آنچه از دهر می خواست شد

مکش مرد را و بدارش به بند

چنین بسته با حلقه های کمند

مبادا سپهبد برآید ز راه

شود خواستار جهان جوی شاه

تو را با سپهدار خود تاو نیست

برابر بشیر ژیان گاو نیست

ورا گر سر از تن بری دور نیست

که از خون او فتنه دستور نیست

نخست او بدی چاکر شاه ما

که اکنون چنین است بدخواه ما

فرانک چو بشنید از او این سخن

پسندید و شد شاد در انجمن

دل از کین بهزاد آکنده کرد

همه تخم دانش پراکنده کرد

برآشفت و لب را پر از باد کرد

نگه بر سوی گرد بهزاد کرد

بدو گفت ای ناکس و ناسزا

ز بهر چه کردی تو شه را تباه

چه یارا تو را آنکه شاهی کشی

بخون شهی تیغ کین برکشی

بفرمود کو را برند از برش

سر بی بهایش برند از سرش

دلیران چه بردند از پیش شاه

بشد اردشیر آن زمان پیش گاه

بدو گفت کای شاه آزاده بخت

همیشه ترا باد آماده تخت

ورا نیز گر آوری زیر بند

بسی آید از شهریاران پسند

تو گر از سپهبد بریدی امید

توانش ازین پس ز تن سر برید

چه هیتال زنده نگردد هزار

چه بهزاد اگر برکشی سربدار

ور این نیز در بند باید کشید

بدان تا چه آید ز گردون پدید

ورا نیز بردند و کردند بند

به نزدیک ارژنگ شاه سرند

چو خوش گفت این داستان را به چنگ

که زنهار با کس مکن رای جنگ

که نیکوتر از آشتی چیز نیست

که در جنگ جز خنجر تیز نیست

چه کشتی و کشتی یکی را به جنگ

بخون کسانش میالای چنگ

که آخر کنندت بخون قصد جان

مشو میهمان خویش او را بخان

بدو راست شد شاهی هند و سند

زکجر(ا)ت تا مرز بوم سرند

ز دفتر شنیدم که یکسال راست

نشست از بر تخت هیتال راست

شهنشاه ارژنگ بودش ببند

بدین سال یک زیر خم کمند

قبلی «
بعدی »