چو مهر از سر کوه بنمود چهر نهان گشت ماه از درخشنده مهر بزرگان و دستور را پیش خواند وزاین در فراوان سخنها براند که کاری شگفت آمدستم به روی از آن پیل دندان وارونه خوی بدانید کآن سال کز چین سپاه سوی پیلگوشان کشیدم به راه به تاراج و کشتن چو بشتافتم یکی خوبرخ […]
ز هر گونه گفتار، گوینده گفت شه چین از اندیشه ی این نخفت روانش همیشه در اندیشه بود از آن بچّه کافگنده در بیشه بود دلش ز آن، نشان داد هرگه درست ورا راز گردون همی بازجست که این دیو چهره ز پشت من است که گفتم نژادش ز آهرمن است جز آن نیست کافگندمش […]
چو از دور خسرو مر او را بدید همی تاخت تا تنگ بر وی رسید نگه کرد در چهر و دندان او در اندام، لرزنده شد جان او دلش در تن از بیم لرزنده شد مگر مرده بود آن گهی زنده شد پشیمان شد از تاختن پیش اوی ندید ایچ برگشتن از پیش روی به […]
بر آشفت و با لشکر خویش گفت که درد و غمان با شما باد جفت همه دشمنان را بَرَم سوی کوه چو سوی صف آیم همه همگروه ز دشمن گریزان، شما چون رمه همه توده گردیده پیشم همه چو در جنگ زهره چنین داشتید ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟ همی بود بایست برجای […]
شه چین سپه را نکوهش نمود که این سستی و بیمتان از چه بود؟ از این مایه مردم چه دارید باک؟ که کشتن توان این سگان را به خاک سپاهش بدو گفت کای شهریار بترسیم از این دیو چهره سوار که سوزنده آتش چنان سور نیست به گیتی چنان شورش انگیز نیست اگر داد خواهیم […]
دگر روز آگاه شد شاه چین شتابان بشد بر پی آتبین به نزدیکی آورد لشکر فرود سواری فرستاد از آن سوی رود بدان پاسبانان بیارد بنه بیابند سالار با یک تنه وز آن سو طلایه فرستاد شاه دلیران چین سه هزار از سپاه رسیدند نزدیک ایرانیان سرسرکش آواز داد از میان که ای مستمندان جز […]
شب تیره گیتی چو یکسان نمود برفت آتبین با سپاهش چو دود به لشکرگه آمد به نزدیک کوه بخواند آن زمان کوش را از گروه چو بنشست با او در آمد به راز که هست این سپاهی گران رزمساز نگویی مرا تا چه چاره کنم؟ بدین کین بلا را کرانه کنم؟ بدین ساز و مردان […]
شه چین چو با لشکر آن جا رسید چنان ساخته آتبین را بدید هم از پشت شبرنگش آواز داد که ای بدکنش ریمن بدنژاد در این بیشه چندی توانید بود چو آمد زمانه، ز چاره چه سود سوی ره شتابد ز سوراخ مار چو از وی برآرد زمانه دمار چو بر آتبین افگنم چشم خویش […]
وز آن سوی رود از پس کارزار فرستاده بود آتبین ده سوار نشانده همه بر درخت بلند که ناگه ز دشمن نیاید گزند یکایک چو دیدند ناگه سپاه سوی آتبین بر گرفتند راه که روی هوا سرخ و زرد و بنفش ز تابیدن رنگهای درفش هوا سربسر بود نالد همی زمین از گرانی بنالد همی […]
یکی دانشی مرد، دستور شاه پدر گشته بر دست جم بر تباه کجا نام دستور به مرد بود ز خون پدر در دلش درد بود چنین گفت کای نامبردار شاه همی خویشتن کرد خواهی تباه نشاید به تو دشمن آن کرد بیش کجا کرد خواهی تو شاها به خویش همی رفت بایدت با سرکشان ز […]
وز آن روی لشکر چو آمد به چین یکایک نهادند سر بر زمین که شاها ز دوزخ یکی دیو رست بیامد همه سروران را بکشت هر آن کس که از ما مر او را بدید دلش بی گمان ز تن برپرید که رویش یکی هول بُد جانگزای ز بیمش همی سست شد دست و پای […]
بماندند از آن نامور سه هزار سواری که بود از در کارزار تنی چند خسته نمرده تمام به لشکر رسیدند هنگام شام ز لشکرگهِ چینیان غلغلی برآمد که آشفته شد هر دلی شبی بود با هول چون رستخیز همی کس ندانست راه گریز تگرگ آمد و تند برخاست باد سوار و پیاده بهم برفتاد همی […]
نگه کرد در کار گردان سپهر که چون گشت خواهد همی ماه و مهر چنان سخت پیروز دید اخترش که شیری شود هر یک از لشکرش ز شادی تو گفتی برآمد ز جای همی گفت کای داد دِه یک خدای دل رادمردان تو آری به راه تن نیکبختان تو داری نگاه سپاس از تو دارم […]
گذرگاه بگرفته بود آتبین پر اندیشه گشت از سپهدار چین چنین گفت با کوش و با لشکری که ما را دگرگونه شد داوری چو کشتی فروان شود ساخته شود بیشه از مرد پرداخته ز چین لشکر آید دگر بی گمان ز ناگه سر آرند بر ما زمان و دیگر که ما را خورش گشت تنگ […]
وز آن لشکر خویش کآورده بود که ضحّاک با او برون کرده بود گزین کرد شمشیر زن سی هزار سواران کین و دلیران کار به نیواسب داد او سپاه گران که فرزند او بود و تاج سران جوانی که تا بود گردان سپهر نیامد پدید آن چنان ماهچهر نپیوسته با گل بنفشه هنوز ز قدش […]
وز آن روی چون لشکر آمد به چین دل شاه چین گشت از ایشان به کین بدو کرد سالار لشکر گله که دشمن بچنگ آمد و شد یله که سستی نمودند لشکر به رزم شب آمد، همه خواب جستند و بزم چو دشمن در آن رزم سستی بدید شبانگاه بر ما شبیخون کشید دژم شد […]
سپه را بدو داد هنگام خواب به رفتن گرفتند گردان شتاب چو یک نیمه از شب گذر، کوش بزد نای رویین، برآمد خروش دلیران به شمیر بردند دست ز خواب گران چینیان نیمه مست یکی بر ره بیشه آورد تگ یکی را ز سستی نجنبید رگ یکی راست ناکرده بر تن قبای رسید اندر او […]
فرستاد و مرکوش را پیش خواند ببوسید و نزدیک خویشش نشاند بدو گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از خویش و پیوند من تو آن کردی امروز با دشمنم که خشنود گشت از تو جان و تنم ببخشید چندانش از خواسته که شد کار کوش از سر آراسته بسی اسب بخشید و تیغ و سپر […]
چو شاه آتبین را چنان دید کوش برآورد مانند تندر خروش کمان داشت و ده چوبه تیر خدنگ نبودش سلیحی جز این خود به چنگ بدان دَه بیفگند دَه نامدار ز چینی دلیران خنجرگزار غمی شد ز ترکش چو تیرش نماند ز لشکر یکی خیره سر را بخواند همه بستدش جوشن و خود و ترگ […]
یکی روز ناگاه سالار چین یکی تاختن کرد بر آتبین ز بیرون بیشه بدو باز خورد برآمد ز ناگه ده و دار و بَرد فزون آمد از چینیان ده هزار ز ایرانیان بود سیصد سوار یکی رزم ناگاه پیوسته شد تنی چند از ایران سپه خسته شد چو دید آن چنان آتبین از سپاه بُنه […]
ز بس لابه کاو کرد، دادش بدوی زنش سوی پروردن آورد روی گهی کوش و گه پیل دندانش خواند که هر دو همی جز به پیشش نماند به فرهنگ دادش چو شد هفت سال برآورد کودک همه شاخ و یال برآمد دو سال و نیاموخت هیچ همی کرد تیر و کمان را بسیچ یکی خویشکامی […]
دگر روز چون آتبین با سپاه ز بهر شکار آمد آن جایگاه از آن بیشه آواز کودک شنید به نزدیک او تاخت، او را بدید فرو ماند خیره ز دیدار اوی روانش پر اندیشه از کار اوی همی هر زمان گفت با خویشتن که این نیست جز بچّه ی اهرمن پرستنده را گفت تا برگرفت […]
چو از هیچ سو کوش دشمن ندید سپه را سوی پیلگوشان کشید بکشت و بیاورد از ایشان بسی ببخشید از آن بهره بر هر کسی از ایشان یکی دختری یافت کوش به خوشّی چو جان و به پاکی چو هوش به غمزه همی جادوی بابِلی به رخساره همچون گُلِ زابلی به بالا چو سروی و […]
ز بیم بداندیش کوش، آن گروه گریزان همه ساله در دشت و کوه گهی چون پلنگان به کُه در دوان گهی چون نهنگان به دریا روان بدین رنج و سختی همی زیستند زمان تا زمان زار بگریستند چو بگذشت ششصد بدین سالیان برون رفت نونک به مرگ از میان مر او را پسر پیش از […]
سرِ داستان آفرینِ خدای که او کرد گردونِ بپای جهان کرد روشن به خورشید و ماه برآور روز از شبان سیاه به شش روز از این سان جهان آفرید به سنگ اندر آتش نهان آفرید بهار آفرید از پس ماه دی شکر شد به فرمانش پیدا ز نی جهان را به نزدیک او جاه نیست […]
مهانش شنید و سرافگند پیش از اندیشه ی او دلش گشت ریش پس آن گاه سرکرد بر آسمان همی گفت کای کردگار جهان نشاید همی گر نه زین سان کنی که گردنکشان را هراسان کنی نباید تو ای شاه گیتی گشای که بندی دل اندر سپنجی سرای اگر دَه بمانیم اگر ده هزار وگر بنده […]
بدو گفت کای مایه ی سنگ و هوش تو هیچ آگهی داری از کار کوش؟ که من چون همی آمدم با سپاه به ره بر یکی سنگ دیدم سیاه بر او پیکری زشت کرده بپای نبشته ست بر دست او رهنمای که این پیکر کوش، شاه جهان بر او آشکارا شده هر نهان به گیتی […]
به نوک چنین گفت فارک که من چرا رنجه دارم همی خویشتن مرا پادشاهی نخواهد رسید ز دشمن چرا بیم باید کشید چرا جایگاهی نباشم نهان نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟ همه درد را مایه بیم است و بس بدان بیم بتّر ندیده ست کس همه دردها تن گدازد نژند مگر بیم کآرد روان […]
برادرش را، کوش،در پیش خواند وز این داستان چند با او براند بدو گفت تا آن گهی کآفتاب ببینی که برخیزد از روی آب کرایابی از تخم جمشیدیان به دو نیم کن در زمانش میان بشد کوش و بگرفت ما چین و چین به فرمان او شد سراسر زمین همی رفت تا چشمه ی آفتاب […]
چو نامه بدادند، بر خواند زود فرستاد هر جا که لشکرش بود به درگاه خواند او سپاهی گران گزین کرد پانصد هزاران سران فرستاد نزدیک مهراج شاه چو مهراج دید آن گزیده سپاه بر آراست لشکر، سوی چین کشید ز ماهنگ وز لشکرش کین کشید میان دو لشکر بسی بود رزم تهی کرده گردان سر […]