کوش نامه – بخش پنجاه و هفتم – جنگ تن به تن شاه چین با کوش پیل دندان

چو از دور خسرو مر او را بدید

همی تاخت تا تنگ بر وی رسید

نگه کرد در چهر و دندان او

در اندام، لرزنده شد جان او

دلش در تن از بیم لرزنده شد

مگر مرده بود آن گهی زنده شد

پشیمان شد از تاختن پیش اوی

ندید ایچ برگشتن از پیش روی

به ناکام با وی برآویخت شاه

نظاره شد از هر دو رویه سپاه

گهی نیزه و تیغ بر هم زدند

گه از خستگی یک زمان دم زدند

گهی نیزه زد مر پسر را پدر

گهی تیغ زد مر پدر را پسر

شگفت است یکباره کار سپهر

که برّد ز باب وز فرزند مهر

نه این آگه از کار فرزند خویش

نه آن آگه از باب و پیوند خویش

جهان را چو سرگشته شد سر ز خواب

به چشمه فرو شد همی آفتاب

ز هم بازگشتند هر دو غمی

رسیده به نیروی هر دو کمی

سوی آتبین رفت از آن رزم، کوش

بدو گفت کای شاه با فرّ و هوش

سواری هماورد من شد به جنگ

کز آن سان به دریا نکوشد نهنگ

بکوشیدم اندر میان سپاه

که کردن توانم مر او را تباه

نیامد بر او زخم من کارگر

نه بر جوشنش کرد نیزه گذر

امیدم چنان است از این روزگار

که فردا دهد دادِ من کردگار

سر تیغم او را بخاک آورد

زمانش به دام بلا آورد

بر او آتبین آفرین کرد و گفت

که با نیکمردان هنر باد جفت

وز آن روی شد در سراپرده شاه

نشستند گردانش در پیش گاه

ز کوشش چنان رنجه گشته تنش

که بر تن گران بود پیراهنش

چنین گفت کاین دیو چهره سوار

بر آویخت با من در این کارزار

دل شیر دارد تن پیل مست

نهیبش تو گویی دو دستم ببست

سپه را نکوهش نمودم بسی

به تیزی سخن برفزودم همی

کز این مایه لشکر چه باید گریز؟

ز مردیش دیدم کنون رستخیز

گر ایشان چنین اند هر یک به جنگ

دهند اندر این رزم ما را درنگ

نمانیم دیر اندر این کارزار

ندانم چه پیش آورد کردگار؟!

چنین پاسخ آورد هر یک به شاه

که این دو چو شیرند زایران سپاه

یکی دیو چهر و دگر آتبین

که کوشش نمایند هنگام کین

ز باد تگ اسب این هر دوان

به تن در بلرزد سپه را روان

وگرنه ندارد سپاه دگر

به نزدیک ما، شهریارا، خطر

قبلی «
بعدی »