کوش نامه – بخش چهل و پنجم – فرستادن شاه چین، نیواسب را به جنگ ایرانیان

وز آن لشکر خویش کآورده بود

که ضحّاک با او برون کرده بود

گزین کرد شمشیر زن سی هزار

سواران کین و دلیران کار

به نیواسب داد او سپاه گران

که فرزند او بود و تاج سران

جوانی که تا بود گردان سپهر

نیامد پدید آن چنان ماهچهر

نپیوسته با گل بنفشه هنوز

ز قدش همی سرو نو گشت کوز

سوی بیشه آورد نیواسب روی

شب و روز بودند بر جست و جوی

همه بیشه و دشت و دریا و کوه

بجستند وز جُستن آمد ستوه

یکی روز پس دیده بان از درخت

خروشید کای شاه فرخنده بخت

ز دشمن همه بیشه پر لشکر است

بسازید کاین لشکری دیگر است

شنیدند ایرانیان آن خروش

شدند از پی رزم، پولادپوش

از آن رزم چون دستگه یافتند

بدین رزم چون شیر بشتافتند

چنان گشته بودند از آن رزم، چیر

که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر

به دشمن نهادند یکباره روی

سری رزمخواه و دلی جنگجوی

رسیدند نزدیک رودی روان

که از موج او همچو کوه نوان

چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش

چو کشتی، سواران پولادپوش

میانش نهنگ نهان گیر و مار

کنارش همه ببر و شیر و شکار

چنین گفت با لشکرش آتبین

که ای نامداران و گردان کین

نه باید گذر کرد ما را به رود

نه از پشت باره کس آید فرود

همان جایگه برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ و زوبین به کف

چو نیواسب با لشکر آن جا رسید

لب رود از انبوه دشمن ندید

خروشید کای مردمان سپاه

گریزنده روز و شب از بیم شاه

بسان دده دشت و صحرا و کوه

گزیده نهانی ز مردم گروه

به دریا اگر سنگ خاره شوید

وگر بر هوا چون ستاره شوید

ز خورشید نتوان شدن کس نهان

که خورشیدسان است شاه جهان

ببینید هر کس کنون کار خویش

بیابید پاداش کردار خویش

ز گفتار نیواسب و چندان خروش

همی آتبین تنگدل گشت و کوش

برآورد هر کس کمان را به زه

برافگند انگشت برزه گره

به یک بار چندان ببارید تیر

که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر

برآشفت نیواسب از ایرانیان

فگند اسب از آن کینه اندر میان

سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب

همی خویشتن را فگند اندر آب

بدان تا شود خیره دشمن به جنگ

وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ

چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب

گرفتند بر جنگ جُستن شتاب

برآمد از ایران سپه جنگ و جوش

ز یک روی شاه وز یک روی کوش

بدان دشمنان خویشتن بر زدند

گهی بر سر و گاه بر بر زدند

فگندند از آن لشکر نامدار

بر آن حلمه اندر سواری هزار

چکاچاک شمشیر و بانگ سمند

همی زهره ی شیر غرّان بکند

سر گرز گردان شده سر شکاف

شده حفده ی تیر پولادباف

دل مرد سمّ ستوران پسود

سرِ نیزه جان دلیران ربود

چنان برشکستند بر هم سپاه

که سوی گذر کس ندانست راه

ز زخم سواران هول از شتاب

همی هر کسی اوفتاد اندر آب

گروهی به شمشیر کردند چاک

گروهی به آن اندرون شد هلاک

به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت

غریوان همی گشت برگرد دشت

ز لشکر یکی نیمه افزون ندید

دژم گشت و باد از جگر برکشید

وز آن پس دو لشکر فرود آمدند

ز بیشه همه پیشِ رود آمدند

سواران هر دو سپه روز و شب

بمانده دهن تشنه و خشک لب

نه کس را دلِ آن که آید فرود

نه زَهره که اسب اندر آرد به رود

برابر بماندند یک ماه بیش

دل از درد تیره تن از رنج ریش

ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ

همی جُست هرگونه درمان جنگ

قبلی «
بعدی »