ز ره چون یکی میل ببرید بیش سپاه پدرش اندر آمد به پیش پیاده شدش پیش، به مرد زود مر او را فروان ستایش نمود زمین را ببوسید پیشش سپاه همی کرد هرکس به رویش نگاه به به مرد داد آن سرِ ارجمند بدان تا فرستد به شاه بلند چنین گفت کاین آن گرامی سراست […]
چو از کارش آگاه شد آتبین بفرمود تا برنهادند زین به اسب اندر آمد برآمد ز جای شمالی شد از زیر او بادپای چو نزدیک کوش آمد آواز داد که ای بدکنش بدرگ دیوزاد چه بودت بهانه چه بر من نهی کز این سان همی سر به دشمن نهی چه آمد به روی تو از […]
دل مرد دستور از او گشت شاد برون آمد او، سر سوی ره نهاد چنان لشکری برد با خود گزین که خسته شد از نعل اسبان زمین برآمد به جای نشان با سپاه عنان را بپیچید و برتافت راه سپه را به کوه اندرون جای کرد یکی شمع بر نیزه بر پای کرد تو گفتی […]
از آوردگه کوش چون گشت باز سوی آتبین رفت و بردش نماز بدو آتبین زود بر پای خاست بر آورد و بنشاند بر دست راست بدو گفت کامروز با چینیان چه کردی تو ای زنده پیل دمان چنین پاسخ آورد کآن شیر مرد که با من برابر همی رزم کرد دگر باره آمد به آوردگاه […]
سخنهای شیرین و امید بخت جوان را یکایک فرو بست سخت به دستور شاه آن زمان گفت کوش که بر من کنون راز خسرو مپوش نباشم من ایمن ز پاداش شاه که بر دست من شد برادر تباه بترسم کز آن کُشته یاد آیدش روان من از خشم باد آیدش دلش را کشد دیو وارون […]
بیا تا برآیی هم اکنون به تخت چنانچون بود مرد فرخنده بخت پدر شاه چین و برادر پدر شهنشاه روی زمین سربسر تو همچون دد و دام در مرغزار خورش کرده همواره خون شکار به پیش کسی کرده خود را بپای که نپسندد از تو بدان سر، خدای که آن بدگهر، شاه را دشمن است […]
ز گفتار او گشت به مردشاد فرود آمد از اسب مانند باد فراوان ببوسید پیشش زمین چنین گفت کای شاه ایران و چین تو فرزند شاهی و ما کهتریم زمین جز به فرمان تو نسپریم ز راز تو آگه نبودیم کس پدر بودت آگاه و یزدان و بس چو دی با تو آن تنگدل شهریار […]
چو دستور، گفتار خسرو شنید برآمد ز جای، آفرین گسترید چنین گفت کز دانش ورای شاه چنین زیبد و جز چنین نیست راه شگفتی یکی داستان بینم این کجا چرخ رانده ست بر شاه چین کنون من به فرّ جهانجوی شاه مرا او را بیارم بدین بارگاه بزرگان و دستور گشتند شاد بر او هر […]
یکی نامور خواهم از انجمن که او را دهم جوشن و اسب من زبان پارسی دارد و پهلوی ندارد سر تندی و بدخوی شود پیش او از میان سپاه بخواهد مر او را به آوردگاه درنگ آورد چون به پیش آیدش به گفتار شیرین چو خویش آیدش مدارا کند پس بخواهد نشان چو دارد نشان […]
چو مهر از سر کوه بنمود چهر نهان گشت ماه از درخشنده مهر بزرگان و دستور را پیش خواند وزاین در فراوان سخنها براند که کاری شگفت آمدستم به روی از آن پیل دندان وارونه خوی بدانید کآن سال کز چین سپاه سوی پیلگوشان کشیدم به راه به تاراج و کشتن چو بشتافتم یکی خوبرخ […]
ز هر گونه گفتار، گوینده گفت شه چین از اندیشه ی این نخفت روانش همیشه در اندیشه بود از آن بچّه کافگنده در بیشه بود دلش ز آن، نشان داد هرگه درست ورا راز گردون همی بازجست که این دیو چهره ز پشت من است که گفتم نژادش ز آهرمن است جز آن نیست کافگندمش […]
چو از دور خسرو مر او را بدید همی تاخت تا تنگ بر وی رسید نگه کرد در چهر و دندان او در اندام، لرزنده شد جان او دلش در تن از بیم لرزنده شد مگر مرده بود آن گهی زنده شد پشیمان شد از تاختن پیش اوی ندید ایچ برگشتن از پیش روی به […]
بر آشفت و با لشکر خویش گفت که درد و غمان با شما باد جفت همه دشمنان را بَرَم سوی کوه چو سوی صف آیم همه همگروه ز دشمن گریزان، شما چون رمه همه توده گردیده پیشم همه چو در جنگ زهره چنین داشتید ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟ همی بود بایست برجای […]
شه چین سپه را نکوهش نمود که این سستی و بیمتان از چه بود؟ از این مایه مردم چه دارید باک؟ که کشتن توان این سگان را به خاک سپاهش بدو گفت کای شهریار بترسیم از این دیو چهره سوار که سوزنده آتش چنان سور نیست به گیتی چنان شورش انگیز نیست اگر داد خواهیم […]
دگر روز آگاه شد شاه چین شتابان بشد بر پی آتبین به نزدیکی آورد لشکر فرود سواری فرستاد از آن سوی رود بدان پاسبانان بیارد بنه بیابند سالار با یک تنه وز آن سو طلایه فرستاد شاه دلیران چین سه هزار از سپاه رسیدند نزدیک ایرانیان سرسرکش آواز داد از میان که ای مستمندان جز […]
شب تیره گیتی چو یکسان نمود برفت آتبین با سپاهش چو دود به لشکرگه آمد به نزدیک کوه بخواند آن زمان کوش را از گروه چو بنشست با او در آمد به راز که هست این سپاهی گران رزمساز نگویی مرا تا چه چاره کنم؟ بدین کین بلا را کرانه کنم؟ بدین ساز و مردان […]
شه چین چو با لشکر آن جا رسید چنان ساخته آتبین را بدید هم از پشت شبرنگش آواز داد که ای بدکنش ریمن بدنژاد در این بیشه چندی توانید بود چو آمد زمانه، ز چاره چه سود سوی ره شتابد ز سوراخ مار چو از وی برآرد زمانه دمار چو بر آتبین افگنم چشم خویش […]
وز آن سوی رود از پس کارزار فرستاده بود آتبین ده سوار نشانده همه بر درخت بلند که ناگه ز دشمن نیاید گزند یکایک چو دیدند ناگه سپاه سوی آتبین بر گرفتند راه که روی هوا سرخ و زرد و بنفش ز تابیدن رنگهای درفش هوا سربسر بود نالد همی زمین از گرانی بنالد همی […]
یکی دانشی مرد، دستور شاه پدر گشته بر دست جم بر تباه کجا نام دستور به مرد بود ز خون پدر در دلش درد بود چنین گفت کای نامبردار شاه همی خویشتن کرد خواهی تباه نشاید به تو دشمن آن کرد بیش کجا کرد خواهی تو شاها به خویش همی رفت بایدت با سرکشان ز […]
وز آن روی لشکر چو آمد به چین یکایک نهادند سر بر زمین که شاها ز دوزخ یکی دیو رست بیامد همه سروران را بکشت هر آن کس که از ما مر او را بدید دلش بی گمان ز تن برپرید که رویش یکی هول بُد جانگزای ز بیمش همی سست شد دست و پای […]
بماندند از آن نامور سه هزار سواری که بود از در کارزار تنی چند خسته نمرده تمام به لشکر رسیدند هنگام شام ز لشکرگهِ چینیان غلغلی برآمد که آشفته شد هر دلی شبی بود با هول چون رستخیز همی کس ندانست راه گریز تگرگ آمد و تند برخاست باد سوار و پیاده بهم برفتاد همی […]
نگه کرد در کار گردان سپهر که چون گشت خواهد همی ماه و مهر چنان سخت پیروز دید اخترش که شیری شود هر یک از لشکرش ز شادی تو گفتی برآمد ز جای همی گفت کای داد دِه یک خدای دل رادمردان تو آری به راه تن نیکبختان تو داری نگاه سپاس از تو دارم […]
گذرگاه بگرفته بود آتبین پر اندیشه گشت از سپهدار چین چنین گفت با کوش و با لشکری که ما را دگرگونه شد داوری چو کشتی فروان شود ساخته شود بیشه از مرد پرداخته ز چین لشکر آید دگر بی گمان ز ناگه سر آرند بر ما زمان و دیگر که ما را خورش گشت تنگ […]
وز آن لشکر خویش کآورده بود که ضحّاک با او برون کرده بود گزین کرد شمشیر زن سی هزار سواران کین و دلیران کار به نیواسب داد او سپاه گران که فرزند او بود و تاج سران جوانی که تا بود گردان سپهر نیامد پدید آن چنان ماهچهر نپیوسته با گل بنفشه هنوز ز قدش […]
وز آن روی چون لشکر آمد به چین دل شاه چین گشت از ایشان به کین بدو کرد سالار لشکر گله که دشمن بچنگ آمد و شد یله که سستی نمودند لشکر به رزم شب آمد، همه خواب جستند و بزم چو دشمن در آن رزم سستی بدید شبانگاه بر ما شبیخون کشید دژم شد […]
سپه را بدو داد هنگام خواب به رفتن گرفتند گردان شتاب چو یک نیمه از شب گذر، کوش بزد نای رویین، برآمد خروش دلیران به شمیر بردند دست ز خواب گران چینیان نیمه مست یکی بر ره بیشه آورد تگ یکی را ز سستی نجنبید رگ یکی راست ناکرده بر تن قبای رسید اندر او […]
فرستاد و مرکوش را پیش خواند ببوسید و نزدیک خویشش نشاند بدو گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از خویش و پیوند من تو آن کردی امروز با دشمنم که خشنود گشت از تو جان و تنم ببخشید چندانش از خواسته که شد کار کوش از سر آراسته بسی اسب بخشید و تیغ و سپر […]
چو شاه آتبین را چنان دید کوش برآورد مانند تندر خروش کمان داشت و ده چوبه تیر خدنگ نبودش سلیحی جز این خود به چنگ بدان دَه بیفگند دَه نامدار ز چینی دلیران خنجرگزار غمی شد ز ترکش چو تیرش نماند ز لشکر یکی خیره سر را بخواند همه بستدش جوشن و خود و ترگ […]
یکی روز ناگاه سالار چین یکی تاختن کرد بر آتبین ز بیرون بیشه بدو باز خورد برآمد ز ناگه ده و دار و بَرد فزون آمد از چینیان ده هزار ز ایرانیان بود سیصد سوار یکی رزم ناگاه پیوسته شد تنی چند از ایران سپه خسته شد چو دید آن چنان آتبین از سپاه بُنه […]
ز بس لابه کاو کرد، دادش بدوی زنش سوی پروردن آورد روی گهی کوش و گه پیل دندانش خواند که هر دو همی جز به پیشش نماند به فرهنگ دادش چو شد هفت سال برآورد کودک همه شاخ و یال برآمد دو سال و نیاموخت هیچ همی کرد تیر و کمان را بسیچ یکی خویشکامی […]