کوش نامه – بخش شصت و هفتم – کشته شدن پسر آتبین به دست کوش

چو از کارش آگاه شد آتبین

بفرمود تا برنهادند زین

به اسب اندر آمد برآمد ز جای

شمالی شد از زیر او بادپای

چو نزدیک کوش آمد آواز داد

که ای بدکنش بدرگ دیوزاد

چه بودت بهانه چه بر من نهی

کز این سان همی سر به دشمن نهی

چه آمد به روی تو از من جفا

که بشکست خواهی بزودی وفا

همی راند و پاسخ نیامد زکوش

دل آتبین تیزتر کرد جوش

پسر داشت گُردی چو سرو روان

دلیر و خردمند و روشنروان

به دیار ماه و به دانش سروش

مر او را برادر همی خواند کوش

سواری یل و نام او خود سُوار

سواری نبرده گِه کارزار

یکایک سوی کوش ره برگرفت

مر او را بسی داد سوگند تفت

به جان و سر خویش و جان نیا

که بیرون کنی از سرت کیمیا

ز ره بازگردی و آیی برم

که هرگز من از رای تو نگذرم

به من بر سپاسی نه و بازگرد

دل شاه ایران میاور به درد

بیا تا بدانم که این کار چیست؟

ببینم که آزار تو کار کیست؟

نه پاسخ فزود و نه رویش نمود

همی راند شبرنگ مانند دود

سُوار از سپاه و پدر دور ماند

همی راند شبرنگ تا بازماند

نه با او سپاه و نه از پس درفش

نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش

به یک پیرهن، برنشسته به غم

دلش ایمن از روزگار ستم

مر او را چو کوش از سپه دور یافت

چو باد دمان اسب بروی شتافت

بغرّید و زد تیغ برران او

جدا کرد ران، تیغ برّان او

سُوار اندر آمد ز بالا به زیر

نشست از برش کوش مانند شیر

سرش پست ببرید و خود بر نشست

به فتراک شبرنگ شولک ببست

قبلی «
بعدی »