کوش نامه – بخش شصتم – پژوهش شاه چین برای شناسایی فرزند

یکی نامور خواهم از انجمن

که او را دهم جوشن و اسب من

زبان پارسی دارد و پهلوی

ندارد سر تندی و بدخوی

شود پیش او از میان سپاه

بخواهد مر او را به آوردگاه

درنگ آورد چون به پیش آیدش

به گفتار شیرین چو خویش آیدش

مدارا کند پس بخواهد نشان

چو دارد نشان بچّه ی سرکشان

چو باد آید از پشت مرکب فرود

رساند بدو از زبانم درود

بگوید که هستی تو فرزند من

گرامی تر از هرچه پیوند من

چو من بر تو بیداد کردم پدید

ز تو نیز بیداد بر من رسید

چو در تو نگه کردم پدید

ز تو نیز بیداد بر من رسید

چو در تو نگه کردم و چهرتو

ز تندی بشستم دل از مهر تو

ز شرم بزرگانت برداشتم

فگندمت بردشت و بگذاشتم

گنهکار گشتم سوی کردگار

گناهم پشیمانی آورد بار

تو را گر نیفگندمی من به خاک

نگشتی ز نیواسب جان را هلاک

کنون کرد پاداش من کردگار

که نیواسب شد کشته در کارزار

ز مرگش چنان سوگوارم هنوز

که از دیده خوناب بارم هنوز

نه خوردم، نه خفتم زمانی به کام

چنانم که مرغی گرفتار دام

دریغا گرامی یل شهریار

ستون سپاه و گزین تبار

کنون روزگار وی اندر گذشت

مرا پشت از اندوه آن کوژ گشت

زمان تا زمانم سرآید زمان

چنین آمد از گردش آسمان

جز از تو مرا نیست فرزند هیچ

به شادی و خوبی سوی ره بسیچ

گر از تخت چون بگسلد پای من

جز از تو نگیرد کسی جای من

چو اندر رسیدی، در آیی به گاه

سپارم تو را تخت و تاج و کلاه

به یزدان کنم نیز سوگند یاد

به ماه و به مهر و به تخت و به داد

که از کام و رای تو من نگذرم

سپارم به تو لشکر و کشورم

چرا بندگی کرد باید تو را

کسی را که خود بنده شاید تو را

بود چون نشستی تو بر تخت چین

هزارانت بنده به از آتبین

تو تا بوده ای همچو گرگ و پلنگ

نکردی در آباد جایی درنگ

بیابان همی بینی و دشت و کوه

که از دیدنش دیو گردد ستوه

چو گلشن ببینی و خرّم سرای

می و رود و رامشگر خوش سرای

شبستان و خوبان آراسته

به رخساره چون ماه ناکاسته

به پیوند ایشان شوی مست و شاد

به باغ و به ایوان خرّم نهاد

ببینی تو این مایه ور شهر خویش

بیابی تو از کام دل بهر خویش

دریغ آیدت آن چنان زندگی

که در بیشه کردی بدین بندگی

چو گرگان گهی گرسنه گاه سیر

چو مرغان گهی بر هوا گاه زیر

ز هرگونه گویدش گفتار گرم

مگر گرددش دل به گفتار، نرم

به گفتار شیرین ز سوراخ مار

برون آورد مردم هوشیار

گر آید برِ ما ز آوردگاه

شود دور یکباره ز ایران سپاه

شکسته شود پشت ایرانیان

سواری نبندد کمر بر میان

یکایک ببندیمشان دست و پای

فرستیمشان پیش گیتی خدای

قبلی «
بعدی »