ببستند مه را به مریخ عقد به مفلس بدادند آن گنج نقد چو بودش به زور وهنر دستبرد زمیدان جهان گوی خوبی ببرد ببردند مه را به خلوت سرای چوشد بسته کابین آن دلگشای چو در خلوت خاص شد گیو گرد بیامد بر ماه با دستبرد همین خواست مانند گستاخ وار درآرد مر آن ماه […]
نخستین بیامد به جای نماز چنین گفت با داور پاک راز که ای آفریننده داد ودین زتو داد یابد زمان و زمین به گیتی تودادی مرا دستگاه سرم بگذارندی به خورشید وماه بجز تو که بردارد افکنده را رساند به آزادگی بنده را تو کردی مرا در جهان بهره مند به شمشیر و تیر و […]
چنین گفت رستم کای بخردان دلیران کارآزموده ردان شما سربه سر دوستدار منید همه سرفرازید ویار منید اگرتان به بانو زجنگ آورم همه نامتان را به ننگ آورم شمارا نخواهم ابا او نبرد که از جنگ او شیرشد دل به درد همین فرش که افکنده از رنگ رنگ که یک میل ره پیش او نیست […]
چو آن فتنه را دید کاوس کی طلب کرد آن پهلو نیک پی جهان پهلوان بود اندر شکار به شش روزه ره دور از ایران دیار به پیشش فرستاده ای رفت زود به تیزی چو آتش به تندی چو دود بر او چنان رفت تند و دمان که بیرون جهد همچو تیر از کمان به […]
یکی گفت اگر در صف کارزار سوی من شتابی به هنگام کار چنانت بکوبم به گرز گران که مسمار کوبند آهنگران یکی گفت گر آیی به کین سوی من ببینی تو خود زور و بازوی من چنانت ببندم به خم کمند که گیسوی خوبان و دل مستمند دلیران در آن بزم،همچون پلنگ ابا یکدگرشان به […]
سخن رفت از بانوی ماه ووش به وصفش دهان هرکسی کرد خوش ز زلف و رخ و خال و ابروی او وزان نرگسان چشم وابروی او زقدش که بد سرو را پا به گل زلعلش که بد راحت جان ودل ز زلفش که دلبند عشاق بود ز زورش که مشهور آفاق بود ز مستی سخن […]
به نام خداوند جان و جهان بگویم سخن آشکار ونهان نخستین سخن را به نام خدای خداوند روزی ده رهنمای نگارنده خرگه نیلگون برآرنده خیمه بی ستون فروزنده طاق فیروزه فام برآرنده صبح ز ایوان شام پس از آفرین جهان آفرین درود و ثنا بر رسول امین همیدون درود رسول خدای بر آن شیر حق […]
کنون داستانی زایرانیان شنو تا بگویم به روشن روان زگردان ایران وبانو گشسب به میدان دانش بتازید اسب به میدان دانش سواری کنم به عقل و خرد استواری کنم زخود یادگاری گذارم به دهر کزان هوشمندان بگیرند بهر به الطاف خوانند تحسین من که در دست دارم زجای سخن سخن در جهان فرو زیب از […]
به جیپور گردید بانو دوچار درآمد به پیکار آن نامدار برو بریکی نیزه زد کز نهیب شدش از بدن جان و پا از رکیب به چنگال جیپال را دست برد کمربند او را گرفت و فشرد یکی کشته گشت و دگر را بخست چورای آن چنان دید زآنجا بجست به نزدیک زال آمد از رزمگاه […]
چو خورشید بنمود زرین درفش سفیده برآورد تیغ بنفش سرشاه انجم برآمد زخواب برون جست کافور از مشک ناب همه تاجداران روی زمین که بودند با تاج وتخت و نگین به امید روی درخشنده ماه کمربست شاهان زرین کلاه به میدان سه شه با سپاه آمدند همه خواستگاران ماه آمدند که تا از میان دختر […]
چونزدیک دستان رسید این پیام فرخواند دستان به رستم تمام به دل رستم اندیشه کرد از نهان که این هر سه شاهان نژاد مهان زمن آرزو این چنین خواستند زبان را بدین خواهش آراستند کجا می شود اینکه هردو گیاه بسازند با هم سفید وسیاه سه شاه اند هریک دلیرو گزین چه جیپور وجیپال رای […]
زبانو بگویم یکی داستان زگفتار بیدار دل داستان که هرروز بودی به عیش وشکار نبودش به غیر از شکار هیچ کار وزآن روی بشکفته چون گلستان بشد صیت حسنش به هندوستان سه شاه گرانمایه با آفرین چو جیپور وجیپال و رای گزین بدان حسن بانوی،بسته شدند به عشقش اسیر از شنیده شدند نوشتند هریک خطی […]
زبانو بگویم یکی داستان زگفتار بیدار دل داستان که هرروز بودی به عیش وشکار نبودش به غیر از شکار هیچ کار وزآن روی بشکفته چون گلستان بشد صیت حسنش به هندوستان سه شاه گرانمایه با آفرین چو جیپور وجیپال و رای گزین بدان حسن بانوی،بسته شدند به عشقش اسیر از شنیده شدند نوشتند هریک خطی […]
ابا او سه گرد سرافراز بود که بودند با جوشن وترک و خود چو آن شیر غران بدیدند تند بشد دستشان سست،شمشیر،کند زشمشیر او هر سه لرزان چو بید بریدند از جان شیرین امید به زنهار گفتند ما بنده ایم سرخوش در پایت افکنده ایم جهان جوی بانوی چین برجبین بگفتا مرا با شما نیست […]
ز رستم چه داری تو دل پر هراس مرا زو به مردی فزون تر شناس کزینم ز لشکر ده و دو هزار همه پهلوانان خنجر گذار از این جا روم تا به کابلستان بسوزم بر و بوم زابلستان نه رستم بمانم نه دستان پیر ببارم در آن زهره باران تیر ز خون لعل سازم روان […]
ز بالاش بر سرو بستم سخن خرد گفت کوتاه بینی مکن لب لعل او درج یاقوت بود که از گوهران درج را قوت بود زبان بسته طوطی ز گفتار او سهی سرو در بند رفتار او دل شب شدادی ز گیسوی او مه نو خیالی ز ابروی او دل آشوب در بند آفاق بود به […]
شما را اگر دوستی در سر است می و جام اینجا مهیاتر است بپذرفت پیران از آن پیلتن بیامد بر نامدار انجمن به گردان توران سراسر بگفت بماندند گردان از آن در شگفت زتورانیان بود هفتاد گرد فرامرزشان سوی آن خیمه برد برفتند در خیمه پور زال نشستند شادان و فرخنده فال فرامرز و بانو […]
که گر می پذیری درین صیدگاه کنی سربلندم در این جایگاه یک امروز و فردا هم اینجا بیا تو مهمان مایی و ما کدخدا دو روزه در این دشت با یکدگر بباشیم با شادی و نوش خور مگر بیخ کین از جهان برکنیم ز دل دوستی در میان آوریم ابا همدمان باده نوشیم شاد زکین […]
پس آنگاه چون لخت و دولت به هم برفتند با کوس و چتر و علم ابا باز و شاهین و با چرخ و یوز برفتند آن هر دو یل کینه توز شکارافکنان تا به توران زمین که از چرخشان دل نبودی غمین گزیدند سرچشمه ای دلپذیر کشیدند از آن خسروانی سریر همان سبز خیمه برافراختند […]
چو بانو در آن جنگ پیکار دید جهان بر جهان بین خود تار دید بنالید از دل به پروردگار کای خالق و رازقِ مور و مار به پاکی و ذاتی به یکتا یکی که گیتی ندیدست همتا یکی به قدر و به اعزاز پیغمبران که هستند در راه دین سروران که دشمن نسازی به ما […]
برفتند اندوه گین هر دوان به ایوان رستم گو پهلوان تهمتن بدیدند در پیش در زمین بوسه دادند پیش پدر ببوسیدشان روی و پرسید حال که امروز دارید گویا ملال غبار از چه بنشسته بر رویتان پریشان چرا گشته این مویتان گل سرختان سخت پژمرده است مگر از کسیتان دل آزرده است چنین پاسخ آورد […]
بدانست رستم که او سرکش است که در جنگ همچون که آتش است وز آن پس به کین سوی او حیله کرد برآورد بر چرخ گردنده گرد دو یل، نیزه بر نیزه انداختند چو آتش به پیکار هم تاختند زره حلقه حلقه زیکدیگران به نیزه ربودند آن سروران به نیزه ربودند از هم زره زره […]
چو دریا دل بانو آمد به جوش فرامرز چون شیر برزد خروش به آواز گفتش که ای بدنژاد که باشی چنین گفته آری به یاد چنان برکشم من زبان از دهن که دیگر نگویی بدین سان سخن به خنجر جدا سازم از تن سرت بکوبم به گرزگران پیکرت بدوزم به تیرت چو سوزن، حریر که […]
به فرمان دادار فیروزگر ز رستم بشد دخت شه بارور یکی پور زاد آنگهی دخت شاه که دیدار او آرزو کرد ماه بیاورد نزدیک رستم چو باد تهمتن، فرامرز نامش نهاد چو پرورده شد بر غم و درد و رنج گذشت از برش بی زیان سال پنج به خردی دلارای و پرکار بود نشان مهی […]
سپر در پس پشت خود کرد تنگ به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ فرو برد پا در هلال رکاب به زین اندر آمد یل کامیاب همی راند باره به دشت نبرد که ناگه بیامد یکی تیره گرد برون آمد از گرد دیوی به دشت که از دیدنش آسمان خیره گشت سرش گنبدی بود و […]
ایا قادر پاک ودانای راز تویی خالق وقادر کارساز تواز قدرت خویش گشتی پدید تو دادی در بسته ها را کلید تو کردی مراین طاق زرین،عیان منقش نموده بر او اختران درخشان شده هریک اندر سپهر چو مریخ و ناهید و برجیس ومهر به خور دادی این پرتو و نور وسوز زصنعت شده ماه،عالم فروز […]
به نام تو ای داور بی نیاز به جز تو نباشد کسی چاره ساز تو خلاق و رزاق پروردگار کنی بنده از لطف خود،رستگار به غیر از وجود تو هستی کجاست که هستی ما خود پرستی به ماست هرآن کس که شد مرد یزدان پرست کند هیچ خود را به امید،مست به هستی یزدان گوا […]
الا ای خرد مغز سخن دلت برگسل زین سرای کهن که او چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید اگر شهریاری،اگر پیشکار تو اندر گذاری واو پایدار چه با رنج باشی،چه با تاج و تخت ببایدت بستن به فرجام،رخت اگر آهنی،چرخ بگدازدت چو گشتی کهن با زننوازدت چو سرو دلارای […]
به زال ستمدیده رفت آگهی که گشت از فرامرز،گیتی تهی بزد آه و بگسست از لب،نفس همی زد سر خویش را بر قفس همی گفت کای بیوفا روزگار برآوردی از ما به یک ره دمار همان خواهرانش خبر یافتند زگیتی همه روی برتافتند به خنجر بریدند عنبر کمند به فندق شخودند بادام وقند ز نرگس،شب […]
زدرگاه شاهی دمیدند نای سپهبد به اسب اندر آورد پای سواران او کمتر از پنچ صد به گیتی چنین بد به مردم رسد بدان اندکی پیش ایشان شدند چوگل پیش باد گل افشان شدند نگه کرد جاماسب اندر شمار زدیده ببارید خون بر کنار بدو گفت بهمن که این گریه چیست چنین روز فرخ چه […]