بانو گشسپ نامه – بخش دوم – ملاقات کردن فرامرز و بانوگشسب

چو دریا دل بانو آمد به جوش

فرامرز چون شیر برزد خروش

به آواز گفتش که ای بدنژاد

که باشی چنین گفته آری به یاد

چنان برکشم من زبان از دهن

که دیگر نگویی بدین سان سخن

به خنجر جدا سازم از تن سرت

بکوبم به گرزگران پیکرت

بدوزم به تیرت چو سوزن، حریر

که تا پر بر آری تو از پر تیر

به نوک سنان چشمت آرم برون

بریزم هم اکنون در این دشت خون

چگونه مرا برد خواهی بگوی

که از خون تو گل کنم خاک روی

توانگر تو از زخم خنجر شوی

بدین خنجر من تو بی سر شوی

همانا ندانی که من کیستم

در این سرزمین از پی چیستم

اگر نام من بشنود گوش تو

هم اکنون برآید زتن هوش تو

منم بار آن تازه فرخ درخت

کزو تازه گردد سر تاج و تخت

سر سرفرازان گو پیلتن

شهنشه نشان سرور انجمن

دلیر و هژبر افکن و سرفراز

سوار صف آرای دشمن گداز

فرامرز گردنکش نامدار

پدر رستم زال سام سوار

مرا خواهر است این گو کامیاب

که بانوگشسبش همی خواند باب

به شمشیر، شیران، شکار از ویند

به نیزه، دلیران، شکار از ویند

همانا اجل با تو آورده زور

که از پای خود آمدستی به گور

بگفت این وبر کوه پیکر نشست

چو بر کوهه پیل نر، شیر مست

چنین گفت رستم که ای جاهلان

به خود غره، از بخت، بی حاصلان

همانا که تا هست گردون سپهر

به من مهر از این گونه ننمود چهر

برمتان کنون پیش افراسیاب

برشه بیفزایدم جاه و آب

مرا سرفرازی دهد در جهان

به پیش کهان و به نزد مهان

کنون گر بخواهید جان در بدن

خود آیید آسان به نزدیک من

که تا من ببندم شما را دو دست

برم پیش آن شاه یزدان پرست

چو بشنید بانو بخندید سخت

بدو گفت کای ترک بر گشته بخت

چنین تا به کی ژاژ خواهی کنی

بر ره همی خودنمایی کنی

ترا بخت بر گشته زین آمدن

ره بازگشتن نخواهی شدن

من آن رستم زال را دخترم

فروزنده در برج چون اخترم

چو از گوهر او بود گوهرم

به هر سروری در جهان سرورم

گرفتم که هستی چو دیو سفید

زنم بر زمینت چو یک شاخ بید

مشو غره بر زور و بازوی خویش

بر این برز و بازوی و هم خوی خویش

اگر کوه باشی چو کاهت کنم

به یک گرز چون خاک راهت کنم

اگر کوه باشی و گر اژدها

که از تیغ تیزم نیابی رها

مگر آن که گفتار من بشنوی

از این کوه پیکر پیاده شوی

دهی بوسه، نعل سمند مرا

زخود دور داری گزند مرا

بغرید باز آن سوار دلیر

برآشفت مانند چون نره شیر

بدو گفت کای هرزه و یاوه گوی

چه گویی سخن های سردم به روی

ندانی که چون من کنم رای جنگ

زبیمم گریزد به دریا نهنگ

ز نیروی بازوی خاراشکاف

شکاف افکنم در دل کوه قاف

به سرپنجه آهنی روز جنگ

بدرم دل شیر و چرم پلنگ

چو با من همیدون شوی در نبرد

ببینی تو پیکار مردان مرد

بگفتم نیارم به جانتان گزند

نگردید از تیغ من دردمند

بدو گفت بانو که ای دیو دون

به چنگال و بازوی گردی زبون

بیا تا بگردیم جنگ آوریم

در این دشت تا کی درنگ آوریم

چنان نیزه برزد کمربند او

که لرزید از آن بند پیوند او

ازو در دل رستم آمد نهیب

زبیمش بشد هر دو پا از رکیب

قبلی «
بعدی »