بانو گشسپ نامه – بخش هشتم – سخن گفتن فرامرز با پیران برای مهمانداری

شما را اگر دوستی در سر است

می و جام اینجا مهیاتر است

بپذرفت پیران از آن پیلتن

بیامد بر نامدار انجمن

به گردان توران سراسر بگفت

بماندند گردان از آن در شگفت

زتورانیان بود هفتاد گرد

فرامرزشان سوی آن خیمه برد

برفتند در خیمه پور زال

نشستند شادان و فرخنده فال

فرامرز و بانو به تخت بلند

نشستند شادان و دل ارجمند

بر آن تخت فیروز چون ماه و خور

نشستند آن هر دو آزاده سر

همین کرد آهو بر آتش کباب

بخوردند با هم شراب و کباب

از این خوردنی ها که در خورد بود

بیاورد و خوان ها بگسترد زود

کشیدند شایسته خوان سره

زحلوا و هم نان و مرغ و بره

برنجی معطر سرافشان به قند

طبق ها فزون از چه و چون و چند

چو از خوردنی ها بسی خورده شد

دگرگونه خوان ها بگسترده شد

می و رود و مجلس بیاراستند

به هر گونه را مشگری خواستند

پری چهره ترکان صراحی به دست

چو چشم خود از باده ناب مست

ز می روی ساقی شده لاله رنگ

نی اندر فغان بود و در ناله چنگ

گرفته در و بام، دود کباب

به هم کرده آهنگ عود و رباب

نشسته دو آزاده با می به بزم

ولیکن زره در بر و ساز رزم

تن هر دو بد در سلیح گران

چنین گفت پیران بدان سروران

که امروز در دست با جام و بزم

نیاید به تن خوشترین ساز رزم

شما گر ز می چهره گلگون کنید

ز تن جامه جنگ بیرون کنید

فرامرز گفتا که باشد صواب

برون آمد از ابر چون آفتاب

همان زود بانو زره دور کرد

چو خورشید آن خانه پر نور کرد

شد آن بزم روشن ز دیدار او

به جان هر کسی شد خریدار او

چو بانو زره کرد بیرون زتن

فرو ماند بیچاره شاه ختن

چو شیده بدان روی او بنگرید

دلش چون کبوتر زتن بر تپید

قدی دیدی چون سرو آزاده است

رخی دید چون لب شکر داده است

خرد با همه خورد دانی که بود

نیارست هیچ از دهانش ستود

دو ابروی او نقش بستم خیال

چو بر ماه تابنده شکل هلال

از اندیشه ابرویش پیش من

خیال کج آمد کج اندیش من

قبلی «
بعدی »