همان شب یکی نامه فرمود، گفت که با شاه فرّ مهی باد جفت چو در مرز تبّت کشیدم سپاه کمین کردم و کنده کردم به راه سراسر همه دشت بدخواه بود دل من ز کردارش آگاه بود که بر ما شبیخون کند با سپاه شود کار بر نامداران تباه همان آمد از وی که بردم […]
گزین کرد کوش از سپه صد هزار زره پوش و رزم آزموده سوار همه با سلیح و سواران جنگ همه تیز کرده چو الماس چنگ سوم شب درفش مهی برفراخت چو سیل روان آن سپه را بتاخت سواری فرستاد تا بنگرید بدان دشت هامون طلایه ندید نه بانگ یلان و نه آوای پاس جهان را […]
چنین گفت کای بدتن بدنژاد که چون تو بدی خود ز مادر نزاد بسنده نبود آن بدیهات، گفت که کردی، به هنگام ضحّاک زفت بدان بد کنون برفزایی همی به فرمان خسرو نیایی همی ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان ببین تا چه آمد بر او زآسمان کنون روزگار شما درگذشت به کام فریدون […]
فریدون برآشفت از آن دیوزاد بفرمود تا پیشش آمد قباد سپاهی گزین کن، بدو گفت، زوش سوی چین روان کن به پیگار کوش دوساله همی راست کن سازشان از اندیشه دلها بپردازشان نگر تا نباشی چو نستوه خام که ما را به ننگ اندر آورد نام چنان کن که قارن برادرْت کرد که از روم […]
وز ایران از آن سی هزاران سوار فزون کشته بودند هشده هزار فریدون از ایشان چو آگاه شد دژم گشت و شادیش کوتاه شد سپهدار را سرزنش کرد و گفت که همچون زنان در شبستان بخفت بر او لاجرم دشمنش یافت دست سپاه مرا بیشتر کشت و خست یکی گفت از آن بازمانده سپاه که […]
شب تیره دروازه بگشاد زود برون رفت با لشکری همچو دود به پیش اندرون صد هزاران سوار سپهدار با جوشن کارزار درآمد پس و پیش ایرانیان ز ناگه سحرگاه زد بر میان بیکباره نعره برافراشتند ز بارِه همان غیو برداشتند شب تیره ماننده ی آبنوس خروشنده نای و غریونده کوس شد ایرانیان را سر از […]
سپهبد ز گفتار او کین گرفت برآشفت و رخسار او چین گرفت همان روز برداشت لشکر ز جای بغرّید کوس و بنالید نای سپه را به یک روز چندان براند که با شهر یک میل کمتر نماند فرود آمد و شهر بگرفت تنگ چو کوش آن سپه دید و آن ساز و جنگ ز لشکر […]
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت که با مغز مردم خرد باد جفت سخنهای بیهوده گفتن چنین ز راه خرد نیست و آیین و دین نه با داد و با راستی در خورَد نه بپسندد آن کس که دارد خرد ز شاه تو این نامه ی بینوا ز روی خرد هم نباشد روا تو را […]
یکی نامه فرمود نزدیک کوش همه داوری و همه جنگ و جوش که دانم که آگاه گشتی ز کار که چون بست ضحاک را شهریار شنیدی که با دیوسازان چه کرد کز آن تخمه یکسر برآورد گرد به بندی که آن مارفش بسته شد جهان از بد جاودان رسته شد از آن تخمه جز تو […]
فرستاده روز و شبان ره برید به ماچین به نزدیک کارم رسید چو آگاه شد کارم از مرد راه وزآن چیز کاو را فرستاد شاه از آن شادمانی برآمد ز جای به شولک ز تخت اندر آورد پای پذیره شد او با بزرگان خویش می و خوان و رامشگر آورد پیش فرستاد با آن هزاران […]
بفرمود نستوه را تا سپاه از آمل برون برد و برداشت راه سه روز و سه شب لشکر آمد به دشت ز گردون فغان یلان برگذشت چهارم تبیره، سپیده دمان بغرّید و شد نای رویین دمان ز منزل به منزل درفشان درفش هوا گشت بیجاده گون و بنفش گذر کرد تا ماورالنّهر تفت سوی مرز […]
پس از بهر کارم بیاراست نیز سزاوار شاهان ز هرگونه چیز ز تن جامه ی خویش وز سر کلاه فرستاد زرّین یکی تاج و گاه درفش کیانی و تیغ بزر ز گوهر یکی خسروانی کمر یکی زنده پیلی همانند شیر به حمله چو آتش به زفتی چو شیر گرانتر ز کوه و سبکتر ز باد […]
همی خواست تا لشکری گشن زوش سوی چین فرستد به پیگار کوش نبودند بر در بسی سروران دلیران جنگی و گندآوران کزان پیش بودند هر سروری سوی دشمنی رفته با لشکری سپهدار قارن شده سوی روم سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم نریمان و گرشاسب بر هندوان سپاهی کشیده چو پیل دمان همه هند […]
فرستاده برداشت آن خواسته یکی کاروانی شد آراسته همی رفت تا شهر آمل رسید فرود آمد و خیمه ها برکشید فرستاده ی شاه شد پیش شاه سخن راند از کارم نیکخواه که چون من رسیدم شتابان ز کوه شده بود طیهور دور از گروه سرافراز کارم نشسته بجای جوانی خردمند و پاکیزه رای چو نام […]
چو کارم چنین خواسته کرد راست دبیری خردمند را پیش خواست سر پاسخ نامه کرد آفرین بدان کآفرید آسمان و زمین سرآرنده بر بندگان درد و رنج نگارنده ی هفت در هفت و پنج از اوی است کام و خرام و نوید از اویم سپاس و بدویم امید که بنمود ما را در این روزگار […]
در گنجهای پدر کرد باز فراوان برون کرد از آن گنج و ساز بیاورد سالار فرخنده بخت ز گنج پدر شایگانی سه تخت یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش فرستاد نزدیک طیهور زوش زبرجد یکی تخت دیگر گزید که اندر جهان آن چنان کس ندید یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ که هرگز چنان، […]
از ایشان چو دیگر نیامد به دست بیامد به تخت مهی برنشست به مژده نوندی فرستاد تفت به نامه به طیهور گفت آنچه رفت چو مژده به کوه بسیلا رسید ز طیهور نامد نشانی پدید به جایش جهانجوی کارم به تخت نشسته برش شاد و پیروز بخت چو آن نامه در پیش لشکر بخواند برآن […]
فریدون فرّخ در این سالیان کمربند نگشاده بود از میان همی جُست ضحاکیان را درشت از ایشان همی هر که را یافت کشت یکایک بکند از بن و بیخشان ز فرتر گرفتند تاریخشان همی پانجده سال در دشت و کوه شتابیده بود از پی آن گروه گریزنده کنعان به دشت یمن نهانی برون رفت با […]
چنین هفت سال اندر این کار شد جهاندیده طیهور بیمار شد سری را ز گردان نگونسارکرد بدان لشکر گشن سالار کرد پس از مرز ماچین چو برگشت شاه در آن دردمندی بماند او دو ماه چو ماه سه دیگر درآمد، بمُرد برفت و جهان را به کارم سپرد سرافراز کارم به گاه پدر برآمد به […]
به دریا سوی مرز ماچین شتافت کرا از جزیره بدان مرز یافت ز هرگونه ای دادشان برگ و ساز به سوی جزیره فرستاد باز سه سال اندر آن مرز ماچین و چین بر و بار برداشت پاک از زمین ز تخم بهک هرکه را یافت نیز همه مهتری داد و هرگونه چیز فرستاد چندان ز […]
کنون زآتبین چون بپرداختیم ز کوش و فریدون سخن ساختیم ز گوینده چون بازجستم سخن مرا گفت از این داستان کهن که طیهور چون کار کشتی بساخت ز دریا بسی بادبان برفراخت بفرمود تا پیش او شد سپاه پس از جای برخاست بر تخت شاه سزاوار یزدان ستایش نمود مر او را هزاران نیایش نمود […]
چنین است کار جهان کرد کرد گهی تندرستی بود گاه درد گهی شادمانی و گاهی غمان میان غم و شادیش یک زمان غم و شادمانیش چون درگذشت چو بادی بود کاو سبک برگذشت چو در کارها ژرف بربنگری دراز است با تو مرا داوری یکی باغبان است و چندین درخت چرا گشت سست این و […]
ز ناگه بیامد سرِ ماهِ نو فرستاده ی مادرِ شاهِ نو فرارنگ کاو دخت طیهور بود که از تخت یک چند رنجور بود نبشته چنین بود دست دبیر که فرخنده شاها، تو رامش پذیر که فرزندِ من فر خجسته نهاد فریدون که بر شاه فرخنده باد ز یزدان همه کامگاری بیافت چو از کوه بر […]
از ایشان چو بشنید طیهور گفت که این بدگهر باد با درد جفت مگر دشمنی زو کشیده ست کین وز او بستده تخت ماچین و چین وگرنه همی دام یازد به راه مرا تا به هامون کشد با سپاه یکی لشکر گشن هم اندر زمان فرستاد بر پی دنان و دمان سر راه دربند گیرید، […]
بترسید طیهور و نومید شد شب و روز لرزنده چون بید شد سگالش همی کرد با مهتران که او را دهد گنج و هم دختران چو نومید شد مردم از روزگار ببخشایدش بی گمان کردگار همی تا ببندی میان را کمر زمانه بگردد به رنگی دگر همی تا برون آری انگشتری جهان را دگرسان شود […]
ز ناگه برآمد سواری ز راه یکی نامه دادش به ضحاک شاه که گشت آتبین کشته با دو پسر از ایران سوی ما رسید این سه سر ز شادی بجوش آمدش مغز و هوش فرستاده را خلعتی داد کوش سپه را بفرمود تا همگنان به دروازه رفتند شادی کنان پس آن نامه بر در بینداختند […]
وز آن جایگه لشکر اندر کشید چو از دور شهر بسیلا بدید به گردون رسیده یکی باره بود تو گفتی که سنگی به یک پاره بود سر برجش ایمن ز زخم کمند ز پرواز تیرش سرف بی گزند سوی کنگره ش نارسیده عقاب سر باره اش ناپسوده سحاب یکی ژرف دریا به گردش روان که […]
بیاراست لشکر دگر روز کوش به زیر آمد از کوه و برشد خروش به لشکرگه اندر سپه را ندید از آن شادمانی دلش برپرید همی گفت دشمن گریزان ز پیش چنان است چون مرده از دست خویش به لشکرگه شاه طیهور شد فرود آمد و رنج از او دور شد سپاهی گران از پس وی […]
وزآن روی طیهور با آن سپاه برآن سان برابر نشسته سه ماه همه شهرها سخت کرد استوار به کنده در افگندشان رودبار شد انبار خانه بسیلا چنان که در شهر شد تنگ جای زنان کسی را که بی کار و درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود چو از دستگاهش نبود ایچ بهر برون […]
بفرمود پس تا سپه را بخواند که اندر جزیره سواری نماند همی لشکری آمدش بیست روز سواران گردنکش نیوسوز بفرمود کز شهریا استوار به شهر بسیلا کشیدند بار سپه عرض کرد او سه پنجه هزار گزیه دلیران خنجر گزار سرِ ماه چون مردم انبوه شد سپه برگرفت و سوی کوه شد سراپرده زد پیش دشمن […]