کوش نامه – بخش دویست و چهارم – شبیخون کردن کوش بر نستوه و زخمی شدن کوش و شکست ایرانیان

شب تیره دروازه بگشاد زود

برون رفت با لشکری همچو دود

به پیش اندرون صد هزاران سوار

سپهدار با جوشن کارزار

درآمد پس و پیش ایرانیان

ز ناگه سحرگاه زد بر میان

بیکباره نعره برافراشتند

ز بارِه همان غیو برداشتند

شب تیره ماننده ی آبنوس

خروشنده نای و غریونده کوس

شد ایرانیان را سر از خواب تیز

ز ناگه برآمد یکی رستخیز

بجستند و نستوه یل برنشست

سوی دسته ی تیغ بردند دست

یکایک سپه سوی نستوه شد

ز لشکر سراپرده انبوه شد

بدان تیرگی درهم آویختند

همی خون ز یکدیگران ریختند

چکاچاک شمشیر با داروگیر

نه نیزه بکار آمد آن شب نه تیر

چنان پیل دندان برافگند اسب

که شد کین مهراب و آذرگشسب

به هر زخمی اسبی و گُردی چو کوه

بکشت از دلیران ایران گروه

خروشید نستوه کای سرکشان

دلیران ایران و گردنکشان

یکی ناشنیده درنگ آورید

مترسید و بر جای جنگ آورید

بدین رزم اگر سستی آید پدید

از ایدر به ایران که خواهید رسید!

سپاه فریدون ز گفتار اوی

شدند آن شب تیره گون یار اوی

برآویخت با چینیان تا به روز

چو بر زد سر از کوه گیتی فروز

نگه کرد نستوه و لشکر ندید

همه دشت جز دست و جز سر ندید

به لشکرگه خویش در دشمنان

همی دید خرگاه و خیمه کنان

سپه دید با ساز آراسته

ز شمشیرشان جوی خون خاسته

نه خرگاه ماند و نه خیمه بپای

نه لشکر به پیش و نه کارم بجای

چو نیروی او دید کارم، پگاه

به دریا برآورد یکسر سپاه

به کوه بسیلا دژم بازگشت

تو گفتی که با باد انباز گشت

سوارانش از رزم برگشته دید

پیاده همه زیر پی کشته بود

برآشفت و با ویژگان حمله کرد

به نیزه ز دشمن برآورد گرد

ز چینی بکشتند چندان سران

که خون گشت بر دشت خمدان روان

بمالیدشان سخت و رنجور کرد

ز لشکرگه خویشتن دور کرد

چو کوش آن چنان دید چون پیل مست

درآمد یکی خشت پرّان به دست

برآشفت و با سرکشان جنگ کرد

سپه را به دشنام، دل تنگ کرد

که از دشمنان چون برآمد دمار

شما سست گشتید در کارزار

چو با ما گرانی و سستی بود

ز دشمن همه چیره دستی بود

بگفت او و آهنگ نستوه کرد

رکیب از گرانی یکی کوه کرد

بزد خشت و برگستوان سمند

بدرّید و بر وی نیامد گزند

همان خشت، نستوه بیرون کشید

بدو تاخت و چون باد اندر رسید

بزد خشت و با روس بربر بدوخت

بدان زخم کین دلیران بتوخت

نه از خستگی کرد پیدا نه درد

بیکبار با لشکرش حمله کرد

بزد خویشتن را بر ایرانیان

به شمشیرشان دور کرد از میان

فراوان بکشتند و خستند و بُست

سواری که او زودتر جَست رست

بیکبارگی روی برگاشتند

سپهدار را خوار بگذاشتند

چو دید آن سپه را گریزنده تفت

بناکام برگشت زود و برفت

همان گاه از اسب اندر افتاد کوش

ز بس خون کز او رفت، از او رفت هوش

بزرگان و روی همه لشکرش

بمانده دژم هر کسی بر سرش

ز یالش برون کرد داننده، خشت

بشست و یکی مرهمی نو سرشت

بر آن زخم بنهاد و بست استوار

هم از کارماند و هم از کارزار

به شهر اندر آمد به خانه بخفت

ننالید یک ماه و با کس نگفت

قبلی «
بعدی »