کوش نامه – بخش دویست و سوم – جنگ نستوه و کارم با کوش

سپهبد ز گفتار او کین گرفت

برآشفت و رخسار او چین گرفت

همان روز برداشت لشکر ز جای

بغرّید کوس و بنالید نای

سپه را به یک روز چندان براند

که با شهر یک میل کمتر نماند

فرود آمد و شهر بگرفت تنگ

چو کوش آن سپه دید و آن ساز و جنگ

ز لشکر بفرمود تا ده هزار

برون رفت برگستوانور سوار

وز آن زیردستان و مردان شهر

ز زور و ز مردی کرا بود بهر

سپاهی گزین کرد برنا و پیر

سپر داد با جوشن و تیغ و تیر

فرستادشان با سپه سوی رزم

ز خمدان گسسته شد آواز بزم

به شهر اندرون سی هزاران سوار

نهان کرد با خود که آید بکار

شما هر کس آسوده باشی، گفت

ز دشمن نهان و ز مردم نهفت

بدان تا چو با ما رسد کارزار

به شمشیر کردن توانیم کار

ز خمدان چو بیرون شدند آن گروه

یکی صف کشیدند مانند کوه

دو لشکر چنین برهم آویختند

که با خاک خون اندر آمیختند

چکاچاک شمشیر و باران تیر

همی هوش بستد ز برنا و پیر

دو ماه این چنین رزم پیوسته بود

ز هر دو سپه کشته و خسته بود

سپهدار نستوه و کارم به هم

از آن رزم و پیگار گشته دژم

بیاراست عرّاده ای جانگزای

ز بیرون شهر و سه چندان ز جای

بسی منجنیق و کمانهای چرخ

که کیوان بزیر آوریدی ز چرخ

کمربست و برگستوان برفگند

نشست از بر بادپایی سمند

خود و کارم و نامداری هزار

دلیران و برگستوانور سوار

میان دو لشکر چو شد کار سخت

به نام فریدون فرخنده بخت

ز ناگاه بر لشکر کوش زد

سر گرز او بوس بر دوش زد

مصاف دلیران به هم برشکست

همی گرز او خود در آن سرشکست

فتادند در چینیان آن همه

چو گرگ آن زمان در میان رمه

سر تیغها سر درودن گرفت

سر نیزه ها جان ربودن گرفت

بکشتند از ایشان فزون از هزار

دگر خسته برگشت از کارزار

فگندند در شهر خود را به درد

لب از بیم خشک و رخ از رنج زرد

به دروازه بر کوش چون اژدها

نکرد از دلیران یکی را رها

گزین کرد روزی و لشکر براند

همی نام او زیر لبها بخواند

بدان لشکر اندر بیامیختند

ببردند با برهم آویختند

که بیرون شدندی به یاری ز شهر

از آن رزم رنج یلان بود بهر

چو لشکر به شهر اندر افگنده بود

سراپرده بر دشت آورده بود

برد پیش در نزد میدان ز راه

به گرد سپهبد در آمد سپاه

دز شهر را کوش کرد استوار

نفرمود کردن دگر کارزار

شب و روز باره نگهداشتند

خروش از بر چرخ بگذاشتند

سپهدار نستوه و ایرانیان

ببستند بر کینه جستن میان

شب و روز گردش همی تاختند

گهی چرخ و گه ناوک انداختند

شکسته سر برجش از غنده سنگ

خلیده دل و آبگاهش خدنگ

چهل روز دیگر چنان جنگ بود

که خواب و خورش بر یلان تنگ بود

گمانی چنان برد نستوه گرد

که چون کوش دید از من این دستبرد

اگر چند خواهد که آید برون

نیارد، که شد لشکر وی زبون

سپه را پراگند در مرز چین

نهادند بر بورِ تاراج زین

سپاه جزیره به پیش اندرون

مر ایرانیان را شده رهنمون

ز دشمن چو ایمن شود هوشمند

بدان ایمنی زود یابد گزند

چو نستوه را بی سپه یافت کوش

به کار اندرون تیزتر کرد هوش

سواران خویش و جوانان شهر

ز نیروی دل هر که را بود بهر

بخواند و بسی مردمیها نمود

همه یک به یک را ستایش فزود

بدیشان چنین گفت کایران سپاه

پراگنده گشتند از این رزمگاه

به تاراج کشور کشیدند دست

دل هر یک از خواسته گشت مست

سپهدار با لشکری کمتر است

مرا کار با او کنون دیگر است

من این لشکر خویش را تاکنون

نهان داشتم ز آن به شهر اندرون

که نستوه گستاخ گردد به جنگ

سپاه اندر آرد به دروازه تنگ

چو گردد پراگنده زو لشکرش

به خاک اندر آرد شبیخون سرش

کنون آمد اندیشه ی من چنان

که من داد بستانم از دشمنان

گر آید بر ایرانیان بر شکن

رهایی نیابد کس از تیغ من

اگر بر هوا مرغ پرّان شوند

نمانم که زنده به ایران شوند

که فرسنگ پانصد براند به راه

ز چین تا به ایران سراسر سپاه

وگر هیچ پرگست بر ما بود

یکی تیر پرتاب صحرا بود

درآریم چون بار پیشش به بند

نه بر اسب رنج و نه بر ما گزند

کنون هر که دارد دل رزم و کین

بخوهند ساز و سلیح گزین

بود کاین دلیری بجای آوریم

سر دشمنان زیر پای آوریم

رهانیم خود را از این رنج سخت

اگر یاوری یابد از چرخ بخت

جوانان شهر و دلیران شاه

نهادند گردن به فرمان شاه

همی هرکسی گفت ما جان خویش

به فرمانت ای شاه داریم پیش

ز گفتارشان شادمان گشت کوش

ز شهری دلیران پولادپوش

گزین کرد پنجه هزاران جوان

سپر دادشان و سلیح گوان

قبلی «
بعدی »