کوش نامه – بخش صد و هشتاد و سوم – محاصره کردن کوش شهر بسیلا را

وز آن جایگه لشکر اندر کشید

چو از دور شهر بسیلا بدید

به گردون رسیده یکی باره بود

تو گفتی که سنگی به یک پاره بود

سر برجش ایمن ز زخم کمند

ز پرواز تیرش سرف بی گزند

سوی کنگره ش نارسیده عقاب

سر باره اش ناپسوده سحاب

یکی ژرف دریا به گردش روان

که خیره شد از دیدن وی روان

به دیوار بر مردم انبوه بود

فزونتر ز مأجوج بر کوه بود

چنان بود دیوارش از ساز جنگ

چو باغ بهاران همه رنگ رنگ

خروشی ز هر برج برداشته

درفشی ز هر سو برافراشته

دل کوش یکبارگی گشت تنگ

از آن باره و ساز و مردان جنگ

سپه را برابر فرود آورید

سراپرده و خیمه ها برکشید

درفشی ز هر خیمه برتر فراشت

چپ و راست باره یلان برگماشت

گمانی چنان برد کز شهر، جنگ

برون آورد دشمنش بیدرنگ

سواران طیهور مانند گرگ

خروشان که ای شهریار بزرگ

رها کن که رزم از برون آوریم

سر چینیان زیر خون آوریم

چنین داد پاسخ که این نیست رای

که با آن سپه ما نداریم پای

بباشید تا دشمن آید به جنگ

پس آن گه به تیر و به زوبین و سنگ

به دیوار از ایشان بخواهیم کین

بسوزیم جان و دل شاه چین

به کشتن چرا داد باید سپاه؟

که یدزان بدین خشم گیرد ز شاه

چو بیند که بیرون نخواهیم رفت

شتابد سپه را سوی رزم، تفت

چو دارای چین کرد ماهی درنگ

ز طیهوریان کس نیامد به جنگ

برآشفت، با مهتران سوی دشت

برآمد، ز گرد بسیلا بگشت

که جایی مگر یابد او راه دشت

ندید و به چشمش جهان تنگ گشت

غریویدن کوس و بانگ یلان

همی هوش و دل بستد از بد دلان

بدان سان خروش آمد از کوه و دشت

که مرّیخ از آن غلغل آسیمه گشت

ز باران تیر و ز باران سنگ

شد از کشتگان بر زمین جای تنگ

ز بس سنگ کز باره انداختند

در شهر از ایشان بپرداختند

چنان سنگ گفتی که گردون فشاند

همه ترگ فولاد در سرنشاند

به یک زخم، از ایشان دو ره شش هزار

برآورد سنگِ بسیلا دمار

ز طیهوریان کس نکشت و نخَست

بدین رزم طیهور را بود دست

دژم چهره دارای چین بازگشت

چو با سرکشان اور همراز گشت

چنین گفت کامروز برگرد شهر

بگشتم، ندیدم جز از رنج بهر

بلند است دیوار و سخت استوار

گشادن نشاید بدین روزگار

ندیدم جز از راهِ در جای جنگ

درازاش باریک و پهناش تنگ

اگر ما همه روز جنگ آوریم

سر سرکشان زیر سنگ آوریم

به طیهوریان برنیاید گزند

سپاهم تبه گردد و دردمند

جز این نیست درمان که ایدر درنگ

کنیم و نسازیم با شهر جنگ

من این شهر دارم ز بیرون نگاه

دگر شهرها را فرستم سپاه

چو ویران شود مرز آراسته

به لشکرگه ما رسد خواسته

زن و کودکان را بیارند اسیر

شود کشته و خسته برنا و پیر

زنند آتش اندر سرای سران

بترسند از این بی گمان دیگران

بزرگان بدین رای خشنو شدند

ز پیگار و از رزم یک سو شدند

دگر روز لشکر فرستاد کوش

به هر سو سواران پولادپوش

به تاراج و کشتن گشادند دست

همه شهر آباد کردند پست

زن و بچّه را برده کردند پاک

برآمد به گردون از آن مرز خاک

جزیره به ویرانی آورد روی

به دو سال از او دور شد رنگ و بوی

تن آباد از آن شهرها ده نماند

دگر نام آن دیگران کس نخواند

بکندند و آتش بدو بر زدند

چنان جای خرّم بهم برزدند

چو شش سال بر جای بنشست کوش

بسیلا همان بود با نای و نوش

نه تنگی پدید آمد از نان و آب

نه کردن توانست برجی خراب

قبلی «
بعدی »