قباد سپهبد چو آمد بهوش برآورد با لشکر خویش جوش که برگاشتن روی بهر چرا؟ رها کرد بایست مرده مرا شما را بکوشید از بهر نام کز او شاد گشتی شه شادکام چه سازم بهانه کنون پیش شاه چو گوید چرا بازگشت آن سپاه مرا کاشک یکباره هوش از تنم برفتی چه سازم چه پاسخ […]
سوی رزم شد کوش چون روز بود که بر دشمنان دوش پیروز بود سپاه و سپهبد ندیدند هیچ به تاراج کردند یکسر بسیچ سپه را همی گفت کوش سترگ که چندین که هستید خرد و بزرگ بتازید و لشکر بچنگ آورید نباید که ایدر درنگ آورید فراوان بگفت و نکردند کوش دل شاه جنگی برآمد […]
به هنگام شب کوش را با قباد برآن رزمگه آشنایی فتاد سپهبد بدو گفت کای پرفریب در این کنده چندین نمودی شکیب که از چین و مکران مدد خواستی جهانی به لشکر بیاراستی کنون همچو دیو دنان آمدی چنان با سپه در میان آمدی بگفت این و شمشیر زد بر سرش نگهداشت جان در سر […]
چو بزدود هور از هوا لاجورد پراگند بر دشت یاقوت زرد طلایه نگه کرد و لشکر بدید رمیده روان زی سپهبد دوید خروشید کای نامداران کین ز لشکر نه پیداست روی زمین ندانم که دشمن گرفته ست راه وگر خود مدد باشد از پیش شاه چو گفتار بشنید فرّخ قباد شتابان به اسب اندر آمد […]
دگر ماه بگذشت بی رزم و کین برآسوده از خون گردان زمین بهاران چو برگشت بر چرخ ماه ز مکران بجوشید یکسر سپاه گزیده سواران با اسب و ساز رسیدند در دشت خمدان فراز چو نوشان سپه دید و آن ساز جنگ ز خمدان برون آمد او بیدرنگ صد و سی هزاران دلیران گرد ز […]
فرستاد پیغام نزد قباد که گردنده گردون تو را داد داد برآسود باید مرا روز چند که خسته سپاه است و اسبان نژند چو از خستگی نیک گردد سپاه نتابم، بیایم سوی رزمگاه ز پیغام او خیره تر شد قباد چنین گفت کآن بدرگ بدنژاد بترسید و جوید همی زآن درنگ مگر جان رهاند ز […]
سپیده دمان رزم را ساز کرد تبیره خروشیدن آغاز کرد دل مرد جنگی برآمد ز جای از آواز شیپور و هندی درای دلیران چین برکشیدند صف ز کینه به لبها برآورده کف چنین گفت با ویژگانش قباد که امروز تیز آمد این دیوزاد همه شب همی دوش خوردم دریغ که گر باره کُشته نگشتی به […]
چو خورشید بر زد سر از برج گاو خروشان همی بر هوا شد چکاو دو لشکر برآمد به میدان کین بتوفید از آواز گردان زمین چپ و راست، قلب و جناح سپاه بیاراست کوش و سپهدار شاه تبیره به زخم آمد و بانگ کوس جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس همی خواند مردان رزم آزمای […]
شب آمد طلایه برون کرد کوش نبیسنده ای خواست بسیار هوش سوی شاه مکران یکی نامه کرد سخن را روان از سر خامه کرد که تو راه خوبی همه نسپری همانا نداری سر کهتری دوباره ببستند گردان میان به رزم و به پیگار ایرانیان سپه خواستم از تو هنگام کار نیامد ز نزدیک تو یک […]
همان شب یکی نامه فرمود، گفت که با شاه فرّ مهی باد جفت چو در مرز تبّت کشیدم سپاه کمین کردم و کنده کردم به راه سراسر همه دشت بدخواه بود دل من ز کردارش آگاه بود که بر ما شبیخون کند با سپاه شود کار بر نامداران تباه همان آمد از وی که بردم […]
گزین کرد کوش از سپه صد هزار زره پوش و رزم آزموده سوار همه با سلیح و سواران جنگ همه تیز کرده چو الماس چنگ سوم شب درفش مهی برفراخت چو سیل روان آن سپه را بتاخت سواری فرستاد تا بنگرید بدان دشت هامون طلایه ندید نه بانگ یلان و نه آوای پاس جهان را […]
چنین گفت کای بدتن بدنژاد که چون تو بدی خود ز مادر نزاد بسنده نبود آن بدیهات، گفت که کردی، به هنگام ضحّاک زفت بدان بد کنون برفزایی همی به فرمان خسرو نیایی همی ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان ببین تا چه آمد بر او زآسمان کنون روزگار شما درگذشت به کام فریدون […]
فریدون برآشفت از آن دیوزاد بفرمود تا پیشش آمد قباد سپاهی گزین کن، بدو گفت، زوش سوی چین روان کن به پیگار کوش دوساله همی راست کن سازشان از اندیشه دلها بپردازشان نگر تا نباشی چو نستوه خام که ما را به ننگ اندر آورد نام چنان کن که قارن برادرْت کرد که از روم […]
وز ایران از آن سی هزاران سوار فزون کشته بودند هشده هزار فریدون از ایشان چو آگاه شد دژم گشت و شادیش کوتاه شد سپهدار را سرزنش کرد و گفت که همچون زنان در شبستان بخفت بر او لاجرم دشمنش یافت دست سپاه مرا بیشتر کشت و خست یکی گفت از آن بازمانده سپاه که […]
شب تیره دروازه بگشاد زود برون رفت با لشکری همچو دود به پیش اندرون صد هزاران سوار سپهدار با جوشن کارزار درآمد پس و پیش ایرانیان ز ناگه سحرگاه زد بر میان بیکباره نعره برافراشتند ز بارِه همان غیو برداشتند شب تیره ماننده ی آبنوس خروشنده نای و غریونده کوس شد ایرانیان را سر از […]
سپهبد ز گفتار او کین گرفت برآشفت و رخسار او چین گرفت همان روز برداشت لشکر ز جای بغرّید کوس و بنالید نای سپه را به یک روز چندان براند که با شهر یک میل کمتر نماند فرود آمد و شهر بگرفت تنگ چو کوش آن سپه دید و آن ساز و جنگ ز لشکر […]
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت که با مغز مردم خرد باد جفت سخنهای بیهوده گفتن چنین ز راه خرد نیست و آیین و دین نه با داد و با راستی در خورَد نه بپسندد آن کس که دارد خرد ز شاه تو این نامه ی بینوا ز روی خرد هم نباشد روا تو را […]
یکی نامه فرمود نزدیک کوش همه داوری و همه جنگ و جوش که دانم که آگاه گشتی ز کار که چون بست ضحاک را شهریار شنیدی که با دیوسازان چه کرد کز آن تخمه یکسر برآورد گرد به بندی که آن مارفش بسته شد جهان از بد جاودان رسته شد از آن تخمه جز تو […]
فرستاده روز و شبان ره برید به ماچین به نزدیک کارم رسید چو آگاه شد کارم از مرد راه وزآن چیز کاو را فرستاد شاه از آن شادمانی برآمد ز جای به شولک ز تخت اندر آورد پای پذیره شد او با بزرگان خویش می و خوان و رامشگر آورد پیش فرستاد با آن هزاران […]
بفرمود نستوه را تا سپاه از آمل برون برد و برداشت راه سه روز و سه شب لشکر آمد به دشت ز گردون فغان یلان برگذشت چهارم تبیره، سپیده دمان بغرّید و شد نای رویین دمان ز منزل به منزل درفشان درفش هوا گشت بیجاده گون و بنفش گذر کرد تا ماورالنّهر تفت سوی مرز […]
پس از بهر کارم بیاراست نیز سزاوار شاهان ز هرگونه چیز ز تن جامه ی خویش وز سر کلاه فرستاد زرّین یکی تاج و گاه درفش کیانی و تیغ بزر ز گوهر یکی خسروانی کمر یکی زنده پیلی همانند شیر به حمله چو آتش به زفتی چو شیر گرانتر ز کوه و سبکتر ز باد […]
همی خواست تا لشکری گشن زوش سوی چین فرستد به پیگار کوش نبودند بر در بسی سروران دلیران جنگی و گندآوران کزان پیش بودند هر سروری سوی دشمنی رفته با لشکری سپهدار قارن شده سوی روم سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم نریمان و گرشاسب بر هندوان سپاهی کشیده چو پیل دمان همه هند […]
فرستاده برداشت آن خواسته یکی کاروانی شد آراسته همی رفت تا شهر آمل رسید فرود آمد و خیمه ها برکشید فرستاده ی شاه شد پیش شاه سخن راند از کارم نیکخواه که چون من رسیدم شتابان ز کوه شده بود طیهور دور از گروه سرافراز کارم نشسته بجای جوانی خردمند و پاکیزه رای چو نام […]
چو کارم چنین خواسته کرد راست دبیری خردمند را پیش خواست سر پاسخ نامه کرد آفرین بدان کآفرید آسمان و زمین سرآرنده بر بندگان درد و رنج نگارنده ی هفت در هفت و پنج از اوی است کام و خرام و نوید از اویم سپاس و بدویم امید که بنمود ما را در این روزگار […]
در گنجهای پدر کرد باز فراوان برون کرد از آن گنج و ساز بیاورد سالار فرخنده بخت ز گنج پدر شایگانی سه تخت یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش فرستاد نزدیک طیهور زوش زبرجد یکی تخت دیگر گزید که اندر جهان آن چنان کس ندید یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ که هرگز چنان، […]
از ایشان چو دیگر نیامد به دست بیامد به تخت مهی برنشست به مژده نوندی فرستاد تفت به نامه به طیهور گفت آنچه رفت چو مژده به کوه بسیلا رسید ز طیهور نامد نشانی پدید به جایش جهانجوی کارم به تخت نشسته برش شاد و پیروز بخت چو آن نامه در پیش لشکر بخواند برآن […]
فریدون فرّخ در این سالیان کمربند نگشاده بود از میان همی جُست ضحاکیان را درشت از ایشان همی هر که را یافت کشت یکایک بکند از بن و بیخشان ز فرتر گرفتند تاریخشان همی پانجده سال در دشت و کوه شتابیده بود از پی آن گروه گریزنده کنعان به دشت یمن نهانی برون رفت با […]
چنین هفت سال اندر این کار شد جهاندیده طیهور بیمار شد سری را ز گردان نگونسارکرد بدان لشکر گشن سالار کرد پس از مرز ماچین چو برگشت شاه در آن دردمندی بماند او دو ماه چو ماه سه دیگر درآمد، بمُرد برفت و جهان را به کارم سپرد سرافراز کارم به گاه پدر برآمد به […]
به دریا سوی مرز ماچین شتافت کرا از جزیره بدان مرز یافت ز هرگونه ای دادشان برگ و ساز به سوی جزیره فرستاد باز سه سال اندر آن مرز ماچین و چین بر و بار برداشت پاک از زمین ز تخم بهک هرکه را یافت نیز همه مهتری داد و هرگونه چیز فرستاد چندان ز […]
کنون زآتبین چون بپرداختیم ز کوش و فریدون سخن ساختیم ز گوینده چون بازجستم سخن مرا گفت از این داستان کهن که طیهور چون کار کشتی بساخت ز دریا بسی بادبان برفراخت بفرمود تا پیش او شد سپاه پس از جای برخاست بر تخت شاه سزاوار یزدان ستایش نمود مر او را هزاران نیایش نمود […]