کوش نامه – بخش دویست و چهاردهم – آمدن سپاه مکران و چین به نزدیک کوش

دگر ماه بگذشت بی رزم و کین

برآسوده از خون گردان زمین

بهاران چو برگشت بر چرخ ماه

ز مکران بجوشید یکسر سپاه

گزیده سواران با اسب و ساز

رسیدند در دشت خمدان فراز

چو نوشان سپه دید و آن ساز جنگ

ز خمدان برون آمد او بیدرنگ

صد و سی هزاران دلیران گرد

ز چین گرد کرده برایشان سپرد

همه ساخته با سلیح تمام

همه کارزاری همه خویشکام

دو لشکر همی رفت پرخاشجوی

سوی کینه ی شاه چین کرده روی

ز دو منزلی لشکرش مژده داد

دل شاه چین گشت از آن مژده شاد

سران سپه را همه خواند پیش

همه شادمانی نمود او ز خویش

دو نامه ز نوشان و مکران یکی

بر ایشان بخواند از دبیران یکی

که سیصد هزاران سواران کین

فرستادم اینک ز مکران و چین

شما راز دارید، گفت، این سخن

نباید که پیدا شود ز انجمن

که ایرانیان آن گه آگه شوند

که ناگه سپه بر سر ره شوند

به پهلوی دشمن برآیند نیز

بر ایشان بگیرند راه گریز

میان سپاه اندر آریمشان

دمار از تن و جان برآریمشان

شب آمد گزیده سپه ده هزار

دلیران و رزم آزموده سوار

فرستادشان سوی آن دو سپاه

که نوشان فرستاد نزدیک شاه

بفرمودشان کآن نبرده گروه

فرود آورند از پسِ پشتِ کوه

مرا زآمدن در شب آگه کنید

وز اندیشه گفتار کوته کنید

که من با سران سپه بی گمان

بدان لشکر آیم هم اندر زمان

سپه را به پهلوی دشمن کشیم

همان گه بدان دشت دشمن کشیم

همی تاخت با آن سپه آن گروه

نهانی بیامد سپه سوی کوه

به کوش آگهی آمد و برنشست

از آن شادمانی سرش گشت مست

ز لشکر گه آمد سوی کوه، تفت

سپاهش پیاده همه پیش رفت

سران را بپرسید از آن رنج راه

به راه اندر آورد از آن پس سپاه

میان بسته و سخت کرده دو لب

همی راند بی بانگ و شور و جلب

نه آواز کوس و نه زخم درای

نه گفتار مردم نه رفتار پای

به پهلوی ایرانیان بر دو میل

فرود آمد آن گرد گیتی چو پیل

نه آگاه از آن کار، ایرانیان

که بیشه گرفته ست شیر ژیان

قبلی «
بعدی »