دگر ره چو فرهنگ با زور و چنگ درآمد به خرگه بسان پلنگ چو سهلان ورا دید از آن بردمید بزد دست و شمشیر کین برکشید یکی حمله آورد و بر شد غریو درانداخت بر سوی فرهنگ دیو که فرهنگ دیو اندر آمد به خشم به سهلان گرداند از کینه چشم ربود از کفش تیغ […]
چنین گفت گوینده داستان که برگفت از گفته باستان که چون سام سالار ایران زمین دگر باره زد خیمه بر دشت چین بفرمود کآمد به پیشش دبیر دبیر خرمند بسیار ویر یکی نامه فرمود کاندر زمان که بنویس و کس را مده خود امان قلمزن چو برداشت قرطاس را همان کلک مانند الماس را نخست […]
چو خورشید بر چرخ گردید راست همه سایه وی را از آن بر بکاست که بانگی برآمد غریوان چو ابر که لرزید از آن نعره در پیشه ببر که هان نامور سام فیروزگر رسیدم به فرمان یک دادگر مخور غم در اندیشه چندین مباش که بر دیو جنگی سرآری معاش اگر کوه آهن بود بدسگال […]
چو بشنید ازو سام این گفتگوی سوی ابرها تیز بنهاد روی بدو گفت کای زشت ناپاک دیو کشیده سر از راه کیهان خدیو ستایش نکردی تو یزدان پاک از آن پیکرت را کنم چاکچاک بگفت و درانداخت تیغ ستیز که بر جان شومش شود رستخیز ز تندی بیازید بر سام دست ربودش ز دست تیغ […]
بگفت و بگرداند در دیده آب یکی حمله آورد اندر شتاب یکی از کمربند بگرفت زود برآورد از فرق سر همچو دود به دست دگر دیگری را گرفت درآمد به نیروی کو در شگفت تن هردوان را همی بربکند به بالا درآورد آن دیوبند بزد هر دو را بر زمین پهلوان که چون توتیا گشتشان […]
سپیده چو از کوه برکرد سر سیاهی نهان گشت در بحر و بر چو گلگونه بر روی افلاک زد گریبان شب را دگر چاک زد سپهبد به طاقی رسید از فنا سرش رفته بر چرخ و بس دلگشا یکی صفه از سنگ پرداخته همه طرح از رنگ انداخته یکی تخت از سنگ مرمر بدید که […]
گشادند دست پریدخت ماه یکی نامه بنوشت بر رزمخواه سر نامه نام خدای جهان که او کام داده همی بر مهان زمان و زمین و سپهر آفرید درشتی و نرمی و مهر آفرید ازو آفرین باد بر سام یل که آمد سوی دیو همچون اجل به یک رزم ترسید ازو نره دیو به در رفت […]
بگفتند سام است که آمد به جنگ همه کوه از خون شده لعل رنگ شگفتی دلیر است سام سوار به تنها تن خود کند کارزار برآورد دود از تن ماه همه چو گرگ اندر آمد میان رمه بسی کشت بر قله و برزکوه شده نره دیوان ازو در ستوه بگوید همی ابرها در کجاست که […]
چو خورشید سر بر زد از کوهسار سراسر جهان شد چو خرم بهار چو آئینه چین برون شد ز زنگ سفیداج زد بر رخ قیر رنگ به قلواد گفت آن یل نامدار نه برگشت شاپور از آن کوهسار برآنم که او را بد آمد به پیش دگرگونه گردید آئین و کیش چنین گفت قلواد را […]
چرا دیر آمد جهان پهلوان که گشتم ز هجرانش تیره روان بدو گفت سالار فرزانه مرد که سام از فراقش درین ره چه کرد درین ره بسی رزمهای دراز به پیش آمدش گرد گردنفراز درین بد که بیدار شد ابرها پریدخت را دید از خود جدا بسی کرد تندی بدان گعلذار که ترسید از آن […]
چو یک بهره از تیره شب درگذشت شب آهنگ بر چرخ گردنده گشت چو اول خروس سحرخوان بخواند مه نو ازین دیر محمل براند دلاور ز جا خاست آراسته سلیح از بر خویش پیراسته چنین گفت قلواد را پهلوان که ای مرد بیدار روشنروان بینداز بر اسب پوینده زین که دلگیر گشتم ازین سرزمین نباید […]
نشست از بر تخت فرخنده سام درآمد ز ساقی خوش خرام نشستند با رودسازان به هم به ماننده بزم فرخنده جم همه بزم پر نور شد سر به سر درخشنده ماننده ماه و خور همه دلبران چهره افروخته یکی ساخته و یکی سوخته یکی گشته ساقی یکی همنفس همی ناله کرده چو مرغ از قفس […]
بپاسخ بدو گفت شاه زن است که زین سان شتابنده و پازن است ورا نام حورا بود در جهان که نامش نگنجد همی در زبان به آهنگ روی تو گشته سوار شتابان رسیده درین چشمه سار بدو گفت پس کای زن ماهروی مرا چون شناسد مه مشک موی بدو آشنائی نکردم دمی نبودم به او […]
چو لعل از خور کان برآورد سر ز زربفت کوه کمرکش کمر شه مشرق از تیغ که تیغ زد سر تیغ بر جوشن میغ زد به دشتی فتادند بس هولناک که از هول او دیو گشتی هلاک همه پر ز شر بود پر شعلهزار به جای گیا بسته بر نوک خار نخورده زمینش بجز آفتاب […]
خروس سحر دانهای نجوم چو برچید یکسر ازین سبز بوم چو باز سفیده به پرواز شد در روشنی بر جهان باز شد سپهبد بیاراست پس سازه را به سر بر نهاده ز آهن کلاه بدو گشت همراه قلواد شیر همان گرد شاپور مرد دلیر نشست انگهی سام بر پشت اسب چو بر چرخ گردنده آذرگشسب […]
یکی دار کردند بر پا بلند رسیدند گردان تن ارجمند به تیر و کمان همچو شیر آمدند ابا ترکش پر ز تیر آمدند ورا زنده کردند آنگه به دار تماشاکنان گرد سام سوار که ناگاه ابری برآمد سیاه جهان کرد تاریک بر مهر و ماه ازو رعد با برق جستن گرفت دل مردمان زو شکستن […]
چو بشنید این گفته شداد عاد به پاسخ بدو گفت کای بدنژاد که باشد منوچهر در ایران زمین که خوانم به شاهی بدو آفرین به درگاه من او یکی بنده است بر بندگانم سرافکنده است شنیدی که یزدان کند چاکری بر بنده خود کند کهتری تو چندی چه نازی بدین دست و زور که سازم […]
چو از چادر صبح بادبان ز دریای شب راند کشتی دمان فلک خاک نکبت بدو ریخت پاک سر تاج و تختش درآمد به خاک سپه گرد شد گرد او نیزهدار اگر بشمری بود پانصد هزار همه عادی از تخم شدادیان نشستند بر اسب آن عادیان زمانه تو گفتی پر از کوه شد ز گرز و […]
یکی نعره زد اهرمن اهرمن که در لرزه آمد زمین و زمن بگفتا منم اهرن مغربی هر انگشت دستم بود عقربی ز کهسار قافم زبان بیگزاف نیارم که گویم ز خود هیچ لاف پی رزم و پیکار سام آمدم در آورد جویائی نام آمدم ز من سام یل را دهید آگهی که آمد سواری ابا […]
چو آن هر دو صف گشت آراسته دل مهر و آزرم برخاسته برون آمد از لشکر آن تیره کار مر آن عوج سرگشته نابکار بیامد به میدان بغرید سخت به گردن برآورد باز آن درخت به شدادیان آنگهی حمله کرد که ای پهلوانان روز نبرد بمانید یک دم تماشا کنید درفش مرا زود بر پا […]
خبر شد سوی عوج و شداد عاد که خاتوره از سام یل شد به باد ز تیغ سپهدار فرخنده بخت شده دست و پایش همه لخت لخت یکی زان خبر عوج آمد به جوش ز جانش به گردون برآمد خروش به ناخن همه روی شومش بکند بغلطید بر خاک زار و نژند همی گفت کای […]
چو پوشید گردون پلاس سیاه چو ابروی پیران آینده راه دو لشکر جدا گشت از یکدگر طلایه برون رفت بر دشت و در چنین گفت خاتوره شداد را که امشب به آتش دهم باد را نمانم ز سام نریمان اثر برآرم دمار از تن بدگهر همه آتش کین ببارم بر او همه روز بدبختی آرم […]
چو لشکر شنیدند ازو این سخن نجنبید یک تن از آن انجمن مگر پور شداد شوم پلید برانگیخت اسبش ز جا خود شدید تو گفتی مگر دیو بد بدنژاد چنین گفت آنگه به شداد عاد که تا کی زبونی کشم زین سوار زبونی بماند ز من یادگار بتازم در آورد و جنگ آورم همه نام […]
چو خورشید بنهاد بر سر کلاه به تخت فلک باز بنشست شاه بزد سکه بر چرخ گردنده هور زمین و زمان گشت ازو پر ز نور خبر شد به نزدیک شداد عاد که خاتوره آمد ز ره همچو باد به همراه او لشکر بیکران همه دیوچهران و تیره روان چو آمد پسر را چنان خسته […]
چو یک پاس بگذشت از تیره شب همه بسته بهر شبیخون دو لب شب تار مانند دریای قار چو زنگی زمین و زمان گشته تار به بر کرده گیتی پلاس سیاه ز ماهی سیه گشته تا اوج ماه به هر گوشهای زنگی میپرست تو گفتی که مست است و خنجر به دست ببستند گفتی در […]
سفیده سفیداج زد در سپهر طلاکار گردید ازو نور مهر چو نقاش بر چرخ آغاز کرد سر رنگهای جهان باز کرد ازین روی در بزم شداد عاد ز سام نریمان یل کرد یاد بدو عوج پیکارها باز گفت که هرگز ندیدم بدین سان شگفت نباشد به گیتی چنین نامدار ندیدم در آورد جز وی سوار […]
درین گفتگو بود سالار سام که ناگه برون تاخت پس قهقهام بدو گفت کای خیره بدگمان چرا لاف داری همی هر زمان ندیدی سواری که از زخم دست تن بدرگت را درآرد به پست برآرد ز جانت یکی رستخیز نماید به تو زور و چنگال تیز بگفت و به لشکر یکی نعره کرد که جویند […]
درآوردگه عوج را بدید بدان گونه گفتار او را شنید یلی دید با ساز آوردگاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه چو دید آن خوش آینده خوب چهر که بردی ازو رنگ و رخسار مهر دو تا گشت عوج و بغرید سخت که ای بیخرد مرد برگشته بخت شناسی کیم من مرا نام چیست […]
سپیده بغرید عوج پلید چنین کرد آواز سوی شدید که فرمای تا لشکری صف کشند ز نیرو همه شعله تف کشند که امروز من اندرین دشت جنگ بکوشم چو مردان کین بیدرنگ ببینی که سام نریمان راد چگونه دهم پیکر او به باد بگفت این و کشتی می درکشید چو دریای عمان همی بردمید برآمد […]
به ناگاه برخاست گرد سیاه که تاریک شد چشمه هور و ماه از آن گرد برخواست آواز کوس زمانه بشد سر به سر آبنوس سنانهای خونی سر اندر هوا چو ماهی ز دریا جهد بر هوا همه دشت چون کوه شد از عمود زمانه شد از گرد برسان دود سانها به ماننده ماه و خور […]