سام نامه – بخش صد و هشتاد و هفتم – به دار زدن شداد ناپاک و ناپدید شدن آن

یکی دار کردند بر پا بلند

رسیدند گردان تن ارجمند

به تیر و کمان همچو شیر آمدند

ابا ترکش پر ز تیر آمدند

ورا زنده کردند آنگه به دار

تماشاکنان گرد سام سوار

که ناگاه ابری برآمد سیاه

جهان کرد تاریک بر مهر و ماه

ازو رعد با برق جستن گرفت

دل مردمان زو شکستن گرفت

غریوی برآمد از آن تیره ابر

کزو آب گردید جان هژبر

که هان سام شوریده تیره بخت

گرفتی همه گنج با تاج و تخت

نرستی ز دیوان مغرب زمین

که پیوسته بستی کمر بهر کین

بسی غره گشتی تو بر خویشتن

ندانی مگر نیروی اهرمن

تن خود به خیره به کشتن دهی

میان بسته همواره بر بیرهی

نیارم به جان تو یازید چنگ

که عار است با تخم جمشید جنگ

اگرنه تنت را ز سر کندمی

به میدان تنت را بیفکندمی

بگفت و زمانه همه شد سیاه

ز ماهی سیه گشت تا برج ماه

چنان شد که کس چهره هم ندید

جهان چادر قیر بر سر کشید

یکی تیره گرد از جهان اوفتاد

تو گفتی مگر آسمان اوفتاد

یکی صاعقه جست با باد سخت

که از ریشه برکند یکسر درخت

چنین تا سه ساعت جهان تیره گشت

که چشم دلیران همه خیره گشت

پس آنگاه روشن شد آن جایگاه

برون آمد از تیرگی مهر و ماه

نه شداد را دید آنگه نه دار

ببد خیره زو گرد سام سوار

شگفتی فرو ماند سالار سام

نه هرگز ندیدم بدین گونه دام

چه بود این سیاهی و شداد کو

مر آن بدگهر دیو بیداد کو

کجا رفت و چون بود این گفتگو

چنین گفت تسلیم کای رزمجو

درین دشت آمد دگر ابرها

کزو جان شداد آمد رها

شگفتی بلائی است دیو دمان

کزو چرخ گردنده جوید امان

نتابد کسی پیش او روز جنگ

چو آید کند کار بر خویش تنگ

به یک دم جهان را نه پی بسپرد

چو ابر دمان بر فلک بگذرد

برادر بود بارکیشان دیو

به نیرو ز گیتی برآرد غریو

چو بشنید ازو این سخن پهلوان

برآشفت سالار روشن روان

به دادار دارنده سوگند خورد

به روز سفید و شب لاجورد

به یزدان که افراشته آسمان

که هم جان دهد هم سر آرد زمان

به تخت و به تاج منوچهرشاه

که از فر او برنهادم کلاه

که هرگز نیاید چنان شهریار

به داد و دهش گشته با عدل یار

به شمشیر تیز و به میدان جنگ

به مردان با نام و ناموس و ننگ

به جان پری‌دخت تابنده ماه

بدان نرگس مست و زلف سیاه

به وصلش که جان را روان می‌دهد

که سام از پی وصل جان می‌دهد

که امشب بتازم به کوه فنا

به پیکار آن دیو نر ابرها

بیارم سرش را به این انجمن

نشانی نمانم از آن اهرمن

همه لشکر عادیان یکسره

کمربسته در پیش مرد سره

همه تاج و از تخت و گنج و سپاه

ببخشید یکسر ابا طنجه شاه

نشاندش ابر تخت شداد عاد

دل شاه طنجه از آن گشت شاد

بدو گفت این مرز یکسر ز تست

که بیداردل باشی و تندرست

شب و روز همراه تسلیم شاه

به سر بر نگهدار مغرب سپاه

مبادا دگر عادی تیره روز

که خوانند عوج آن یل کینه‌سوز

به سوی زرنداب سازد کمین

بگیرد شه طنجه را در کمین

تو باید که باشی نگهدار او

نباشی به دنبال آزار او

که رفتم من ایدر به پیکار دیو

ببینم به فرمان کیهان خدیو

چگونه به دست آورم ابرها

پری‌دخت را سازم ایدر رها

مرا یاد دادار همره بس است

که او بیکسان را به گیتی کس است

همه شب همی گفت سام سوار

دل و جان نهاده در آن کارزار

چنین تا به هنگام بانگ خروس

سپهبد خروشید مانند کوس

قبلی «
بعدی »