سام نامه – بخش صد و هشتاد و یکم – کشته شدن خاتوره به دست سام

چو پوشید گردون پلاس سیاه

چو ابروی پیران آینده راه

دو لشکر جدا گشت از یکدگر

طلایه برون رفت بر دشت و در

چنین گفت خاتوره شداد را

که امشب به آتش دهم باد را

نمانم ز سام نریمان اثر

برآرم دمار از تن بدگهر

همه آتش کین ببارم بر او

همه روز بدبختی آرم بر او

سفیده مر او را ببینی بجا

مگر سوخته جمله پرده‌سرا

یکی داستان مانم اندر جهان

که ماند ز من در میان مهان

بدو گفت شداد کای پرهنر

ببینم چه سازی بدان بدگهر

زجا خاست خاتوره اندرسرا

همان دم بیامد به پرده سرا

همه ساز افسونگری برگرفت

دگر بدنژادیش از سر گرفت

بیامد به یک سوی آتش فروخت

همه نفت با قیر و گوگرد سوخت

به افسون لب شوم را برگشاد

بر آمد ز روی هوا تند باد

یکی صاعقه در زمان شد پدید

که روی هوا شد ازو ناپدید

جهان را سراسر سیاهی گرفت

همه کار گردون تباهی گرفت

چنان باد برزد که برخاست سخت

که برکند از ریشه خود درخت

سراپرده‌ها را همه باد برد

تو گفتی که روی زمین برشمرد

هیونان و اسبان همه برد باد

کس این گونه بادی ندارد به یاد

نگه کرد سوی هوا پهلوان

زمانه از آن باد گشته نوان

به ناگه دگر آتش آمد پدید

کزان ابر بارید بر پاک دید

سپهبد فرو ماند از آن تیره میغ

که می‌جست زان برق مانند تیغ

یکی میغ بسته چو قیر سیاه

نه گردون هویدا نه پروین نه ماه

نه نوشاد پیدا نه تسلیم شاه

از آن آتش و باد و ابر سیاه

برفتند یکسر سوی برزکوه

از آن آتش و باد گشته ستوه

دلاور بنالید بر کردگار

که از تست نیک و بد روزگار

همی گفت کای داور آب و خاک

همی جان تو بخشی و سازی هلاک

ز تو آتش و آب آمد پدید

بجز تو دگر جسم و جانم ندید

به هر سو که بینم تو آنجا بوی

مکانت ثری تا ثریا بوی

تو دانی همه آشکار و نهان

تو داری زمین و زمان جهان

تو را زار هر کس همی روشن است

مر این پیر جادو که در جوشن است

بگفتا منم زار و بیچاره‌ای

گرفتار در دست پتیاره‌ای

به هر سو که بینم غمم بر غم است

غم و رنج و اندوه من درهم است

ازین غم رها ساز جان مرا

توانی ده این ناتوان مرا

بگفت و بمالید رخ بر زمین

بسی خواند بر کردگار آفرین

که ناگه درآمد به گوشش سروش

که ای سام بیدار چندین مجوش

چراغ تو روشن شود در جهان

سرافکنده پیشت کهان و مهان

ز آتش مکن کار بر خویش تنگ

که خاتوره آراسته ریو و رنگ

چو او را بکشتی رها یافتی

رها از دم اژدها یافتی

خدای جهان را همی یاد دار

دگر کار دشمن همه باد دار

چو بشنید برجست فرخنده سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام

همان دم برآمد به پشت غراب

دلی پر ز کینه دو ابرو به تاب

گرفته به کف تیغ جمشید جم

همی رفت مانند شیر دژم

همی گفت جادو همی جست باز

که آرد سر بدکنش را به گاز

که آمد به ناگاه فرهنگ دیو

ثنا گفت بر پهلو گرد نیو

بدو گفت کای سام روشن‌گهر

نگه کن سوی کوه جادو نگر

که خاتوره مام عوج پلید

چنین ابر و آتش ازو شد پدید

به انگشت بنمود پتیاره را

مر آن زشت جادوی خونخواره را

نگه کرد سامش بدان تیغ کوه

نشسته ز سحرش زمانه ستوه

برانگیخت چرمه ز جا همچو شیر

روان شد به نزدیک آن گنده پیر

فرود آمد از پشت اسب سیاه

برآمد از آن کوه گرد سیاه

سرش همچو گنبد تنش چون منار

همی قی ازو کرد مردار خوار

به تن موی او همچو یال ستور

ز زشتی نتابید بر روش هور

دو بینیش چون کشتی سرنگون

که افتاده باشد به دریای خون

لبانش به ماننده تنگ نیل

دو گوشش به ماننده گوش پیل

نشسته به ماننده برزکوه

تن کوه از پیکر او ستوه

برش نفت و آتش ز گوگرد و قیر

رخ مرگ از اندیشه او زریر

چو سام نریمان مر او را بدید

شگفتی فرو ماند از آن پاک دید

بنالید بر داور آسمان

کزو گشت پیدا زمین و زمان

چنین زشت پتیاره ناپاک دین

ازو گشت پیدا دلی پر زکین

بکی نعره زد سام پرخاشخر

که ای زشت پتیاره بدگهر

چه باشی درین که به افسونگری

ببین تیغ تیزم که جان بسپری

نترسی ز دادار پروردگار

که آتش بباری به مردان کار

ندانی مگر نام من در مصاف

که لرزد ز تیغم دل کوه قاف

چنین گفت خاتوره نام من است

ز نیرنگ کرکس به دام من است

به گیتی منم مام عوج عنق

که یازم چو چنگال را بر افق

جهان را به یک دم به هم برزنم

منم سرو میدان اگرچه زنم

هژبر دلیریم پیچان شود

ز زورم تن کوه بیجان شود

ندیدی مرا تو به آوردگاه

از آن برنهادی به مردی کلاه

چو بشنید ازو سام یل بردمید

لب پهلوانی به دندان گزید

کشید از میان او یمانی پرند

درآمد چو طهمورث دیوبند

برو حمله آورد سام سوار

که خاتوره برجست در کوهسار

یکی گاو کوهی گرفته به دست

درآمد به حمله سوی پیل مست

برانداخت بر سوی فرخنده سام

سپر بر سر آورد آن نیکنام

چنان بر سپر زد که گردید خورد

فرو ریخت بر گرد سالار گرد

سپهبد بنالید بر دادگر

درآمد به پیکار آن بدگهر

بزد تیغ و افکند دستش به خاک

ز خاتوره گفتی برآمد هلاک

به یک دست بر پهلوان حمله کرد

از آن کوه برخاست بر چرخ گرد

از آن کوه افکند آن شوربخت

به یک دست برکند از بن درخت

درانداخت بر تارک پهلوان

که از ضرب دستش جهان شد نوان

درخت گشن شاخ را بر سپر

چنان زد که بشکست بر یکدگر

سر پهلوان را نیامد زیان

به دشنام بگشاد آنگه زبان

بدو گفت کای جادو زشت کار

همین دم برآرم ز جانت دمار

همین دم تنت را به شمشیر تیز

در آورد سازم همی ریزه ریز

دگر پورت آن شوم برگشته بخت

به میدان کنم پیکرش لخت لخت

براندازم این تخمه عادیان

نمانم دگر نام شدادیان

بگفت و همان حربه نامدار

که از شاه جم بد بدو یادگار

درآورد از فره دادگر

یکی حمله آورد پرخاشخر

بدان پای خاتوره افکند زیر

خروشید آن زشت دل‌ناپذیر

بدو گفت کای سام نیرم‌نژاد

به پورم دهد گر خبر زان که باد

که خاتوره از تیغ سام سوار

بشد کشته از تیغ آن نامدار

اگر چرخ گردی تنت بر درد

وگر کوه باشی تو را بشکرد

نیابی ز چنگال پورم امان

همان دم تو را بر سر آرد زمان

بدو گفت سامش نترسم ز کس

به فرمان یزدان فریاد رس

برم عوج ماننده پشه نیست

ز پیکار او هیچم اندیشه نیست

چنانش کنم کار در دشت زار

که گرید بدو عرصه روزگار

بگفت و دگر پایش افکند پست

خروشید آنگه چو پیلان مست

بشد جان خاتوره زو دردناک

بیفتاد بیچاره بر روی خاک

به بالای او نیم فرسنگ بیش

تنش بود پر موی چون گاومیش

به تیغ چهارم یل نامور

چنان زد ابر فرق آن بدگهر

که نیمی سرش بر زمین اوفتاد

به سوی جهنم بشد بدنژاد

جهانجو به پیش جهان‌آفرین

فراوان بمالید رخ بر زمین

همی گفت کای داور مور و مار

جهاندار بیدار پروردگار

مرا فرهی ده به میدان جنگ

که بر دیو جادو کنم کار تنگ

ولیکن دگر دشمنی هست سخت

که از زور او کوه شد لخت لخت

به میدان مرا کامکاری دهی

که یابم ز پیکار او فرهی

پس آنگه پری‌دخت فغفور چین

به دست آورم دل بشویم ز کین

نشست از بر اسب و آمد به زیر

سوی لشکر آمد غریوان چو شیر

بیامد به لشکر همه باز گفت

بماندند گردان ازو در شگفت

به پهلو همی آفرین خواندند

ورا پهلوان زمین خواندند

که هرگز مبیناد چشمت بدی

بود یار تو فره ایزدی

ببین تا دگر پیر گوهرفروش

گهر ریخت در نطع فیروزه‌پوش

برافروخت بازار از نور ماه

چو شمعی به دست غلام سیاه

قبلی «
بعدی »