سام نامه – بخش صد و هفتاد و هفتم – رها شدن قلواد و چگونگی او به لشکر شداد

سفیده سفیداج زد در سپهر

طلاکار گردید ازو نور مهر

چو نقاش بر چرخ آغاز کرد

سر رنگ‌های جهان باز کرد

ازین روی در بزم شداد عاد

ز سام نریمان یل کرد یاد

بدو عوج پیکارها باز گفت

که هرگز ندیدم بدین سان شگفت

نباشد به گیتی چنین نامدار

ندیدم در آورد جز وی سوار

بخوردم سه زخم وی اندر مصاف

ز من دور شد جمله لاف و گزاف

به میدان نتابم به چنگال سام

چو دیدم در آوردگه یال سام

نشاید گزافه گذارم سخن

که چون او ندیدم به هیچ انجمن

بترسید چشمم ز آورد سام

که از پهلوانی بود او تمام

به یک دست دیگر نبرد آوردم

مگر ترک او را به گرد آورم

ربایم مر او را در آوردگاه

بیندازمش سوی خورشید و ماه

که نامش شود گم میان مهان

نبینند او را کس اندر جهان

مرا مادری هست خاتوره نام

به جادوگری گیرد از چرخ کام

اگر نه نتابم بدین زابلی

سرش کینه‌ور باشد و کابلی

مگر مادرم آید اندر برش

درآرد نگون مغفر و پیکرش

بگفت و فرستاده‌ای برگزید

که خاتوره جادو آرد پدید

بدو گفت او را هم اندر زمان

بیاور به مانند تیر از کمان

بگویش که پورت به پیکار سام

ستوه آمد و زود بردار گام

یکی تیغ دارد ز جمشید جم

کزان تیغ عنقا درآرد دژم

چه شداد عاد و چه پورش شدید

ز چنگال او مرگشان شد پدید

اگر تو نیائی شود کار خام

جهان تیره گردد ز پیکار سام

فرستاده هم در زمان همچو باد

برفت و بدو گفتها کرد یار

که آورد چون بود و پیکار چون

چسان شد سر پهلوانان نگون

چو بشنید خاتوره بدکنش

کمربسته بر کین برترمنش

روان شد همان دم ز کوه بلور

ز افسون او تیره گردید هور

ابا جاودان زشت پتیاره‌ای

ز افسون زبانشان پر از چاره‌ای

سه منزل یکی کرد و آمد دوان

به پیکار سام یل پهلوان

وزین روی بر تخت شداد عاد

نشسته پراندیشه و پر ز باد

بفرمود کارند قلواد را

مر آن شیر بیدار آزاد را

به زنجیر بسته دو دستش به بند

به مسمار آهنگران نژند

شکسته همه شیر را پا و دست

سراسیمه آرند برسان مست

چو آمد به درگه نیایش نمود

به یزدان و آنگه ستایش نمود

چو بشنید شداد نام خدای

ز تندی برآمد همان دم ز جای

ز کینه بتندید و آورد خشم

به قلواد آزاد گرداند چشم

بدو گفت کای بدرگ بدنژاد

به پیش من آری تو ایزد به یاد

کجا ایزد این چرخ را آفرید

جهان سر به سر آمد از من پدید

ستایش مرا کن که یابی رها

که افتاده‌ای در دم اژدها

منم گفت یزدان جان آفرین

بجز من نباشد کسی در زمین

به پاسخ بدو گفت قلواد شیر

که ای گمره خیره روباه پیر

جهاندار یزدان که دیو و پری

ازو شد پدید این همه داوری

که او جان ستانست و جان می‌دهد

به هر خسته و زار درمان دهد

که او بنده را می‌شود رهنمون

هنوزش نه پیداست یک کاف و نون

همه روزه از خیل چندین هزار

رساند همی روزی از روزگار

نه از دادن روزی آیدت به رنج

نه بخشندگیش کم آید ز گنج

تو باشی یک زشت پتیاره‌ای

یکی بدگهر دیو بیچاره‌ای

برآمد ز شدادیان رستخیز

بفرمود دژخیم را از ستیز

که بردار سر از تن نابکار

که دیگر نتازد به پروردگار

درین گفتگو بود شداد شاه

که برخاست از راه گرد سیاه

سپهدار ایران گره بر جبین

کمربسته از بهر پیکار و کین

چو شیری که آید بر نره گور

سرش پر ز کینه دلش پر ز شور

همی راند در راه جنگی غراب

چو کشتی که راند به دریای آب

یکی نعره زد سام مانند ابر

که لرزید دل در درون هژبر

پس از نعره گفتا منم سام یل

که از بهر دشمن رسم چون اجل

رهائی ز من کس نیابد به جنگ

کسی کو درآید همی تیزچنگ

ببیند مرا جان دهد در زمان

نبخشم به میدان کینه امان

کسی را که چرخ از بر خویش راند

همه دفتر رزم ما را بخواند

نشانی است ارقم ز گردنکشان

نه از لاف گویم که دارم نشان

بگفت و فروجست از روی زین

درآمد به مانند شیر عرین

گره در برو دست بر تیغ تیز

که آرد ز گردان یکی رستخیز

برآورد سالار شمشیر تیز

به دژخیم گفتا که ای نادلیر

ندانی که قلواد خویش من است

کمربسته همواره پیش من است

رها ساز او را و بگشای دست

از آن پیش کآئی ز بالا به پست

ببخشای بر این گو نامجوی

از آن پیش کآرم همی خون به جوی

بتندید دژخیم از مرد گرد

به تندی سپهدار را برشمرد

برآشفت از آن گفتگو گرد سام

برآورد شمشیر را از نیام

بزد بر سر کتف تا روی دل

به چوگان شمشیر زد گوی دل

دوپاره بینداخت جلاد را

که ترساند از آن ضرب شداد را

رها کرد قلواد را پهلوان

بجوشید ازو گرد روشن روان

چو شداد و عوج آن بدیدند ازو

پراندیشه گشتند از آن رزمجو

چو مهراس عادی چنان بنگرید

ز جا جست و غرید و بر وی دوید

بدو گفت کای ابله خیره سر

فراوان شدستی تو پرخاشخر

به پیش خداوند مغرب زمین

دلیری نمائی به مردان کین

همین دم به فرمان شداد عاد

برون آرم از مغز مردیت باد

به مغرب همانا به نام آمدی

به پای خود اندر به دام آمدی

منم گرد مهراس فیروزچنگ

کشم چرم از فرق جنگی نهنگ

به گیتی ندارم کسی را همال

دهم چرخ گردنده را گوشمال

بگفت و کشید از میان خنجرش

شد از خشم لرزنده آن پیکرش

یکی حمله آورد بر سوی سام

درانداخت خنجرش بر سوی سام

سپهبد سر خود بدزدید ازو

بتندید آن شیر پرخاشجو

بیازید و بگرفت دستش به دست

کشیدش همانگه ز بالا به پست

نشست از برش پهلوان دلیر

سرکش کند از تن به مانند شیر

بینداخت در پیش شداد عاد

بلرزید آن بدرگ بدنژاد

سراسیمه گردید و رخساره زرد

ز سام سپهبد دلش پر ز درد

یکی نعره زد سوی لشکر بلند

که ای نامور لشکر ارجمند

بگیرید این بدکنش را به جنگ

سرش را بیارید در زیر سنگ

مبادا ز خرگاه بیرون شود

جهانی ازین غم جگر خون شود

همه نام ما را درآرد به ننگ

سر تخت ما را بکوبد به سنگ

به هر کوی بیغاره بر ما زنان

زن و مرد بر ما گشاده زبان

که یک تن درآمد به مغرب زمین

برانداخت تخت و کلاه و نگین

چو لشکر شنیدند گفتار شاه

ز جا اندر آمد فراوان سپاه

یکی حمله کردند بر سام شیر

دگر ره برآمد غو دار و گیر

کشیدند شمشیر بر روی سام

دویدند بر سوی آن نیکنام

به زشتی گشادند بر وی زبان

ازیشان نیامد به پهلو زیان

همان سام سالار با تیغ کین

یکی حمله کرد او چو شیر عرین

یکی را بزد بر میان تیغ تیز

برآورد از جان او رستخیز

یکی را بزد بر سرش بی‌گزاف

که بشگافت از فرق تا روی ناف

یکی را سر و سینه بر هم درید

یکی را به چنگال از هم درید

یکی را سرافکنده در بارگاه

یکی را جهان کرد پیشش سیاه

همه بارگاه موج خون درگرفت

همه خون برون و درون در گرفت

بدان روبهان حمله آورد شیر

چهل تن به شمشیر آورد زیر

شگفتی درو ماند شداد عاد

که این رزم را کس ندارد به یاد

چنین گفت با عوج کای رزمجو

نتابد بدو هیچ‌کس روبرو

ندیدم به گیتی چنین خیره مرد

که از من نترسد به روز نبرد

که نتوانی او را گرفتن به جنگ

ببندی دو دستش به هم همچو سنگ

ندارد به گیتی کس او را همال

ندارد کسی این چنین یال و بال

به پاسخ بدو گفت عوج پلید

که از تیغ تیزش به من بد رسید

شدم خسته از زخم پیکان او

هراسان بماندم به میدان او

سه روز دگر چون من از خستگی

رها یابم و کم شود بستگی

درآیم به میدان سام سوار

به نیرو کنم بر تنش کارزار

تو اندیشه چندین ز بیمش مکن

یکی گوش کن پند و بشنو سخن

که خاتوره فردا درآید ز راه

به افسون کند روز بر وی سیاه

تنش را درآرد به چنگال مرگ

بریزد ز شاخ جوانیش برگ

چو او اندر آید سرآید غمان

همان سام یل را سرآرد زمان

چو این گفته بشنید شداد عاد

در درد و اندیشه را برگشاد

سپهبد برون رفته دل پرشتاب

نشست از بر اسب جنگی غراب

که ناگه سواری دو حمله کرد

که خیکاوه بد نامش اندر نبرد

بدو گفت کای خیره بدگهر

به نزدیک شداد جوئی هنر

همین دم سرت را ربایم ز تن

تنت سینه گرگ سازم کفن

که گر تو از ایدر به ایران رسی

نتابد در آورد با تو کسی

زنی لاف کز مرز مغرب زمین

هنرها نمودم به میدان کین

به زشتی برآری ز شداد نام

بگوئی منم گرد فرخنده سام

ولیکن همین دم ببندمت چنگ

به گردن نهم مر تو را پالهنگ

بگفت و درآورد شمشیر تیز

بدان تا به پهلو نماید ستیز

که شاپور ماننده پیل مست

بگرداند بر گرد سر چوبدست

به خیکاوه مغربی حمله کرد

برآورد از جان او تیره گرد

به یک چوب کردش در آورد خورد

بدو آفرین کرد سالار گرد

دگر کس نیامد به نزدیکشان

هراسنده شد راه تاریکشان

سپهبد به در رفت مانند شیر

بیامد به نزدیک تسلیم پیر

سراسر بدو گفت پیکار جنگ

که چون رزم کردم بسان پلنگ

درین بود فرخنده سالار نیو

که آمد برش زود فرهنگ دیو

بدو گفت کای پهلوان جهان

سرافراز و بیدار و تخم مهان

که خاتوره مادر عوج زشت

یکی زشت پتیاره بدسرشت

ده و دو هزارش ز جادوگران

همه همچو دیوان مازندران

رسیدند یکسر به یاری عوج

مر آن تیره بخت پلید لجوج

شگفتی بلائی است آن شوم زن

که ویران کند بر زن و انجمن

یکی چاره از بهر او بایدی

که تریاک بر زهر او بایدی

نباشد به افسونگری همچو او

به نیرنگ سازی بود کینه‌جو

بخندید ازو سام نیرم‌نژاد

که اندیشه او مکن هیچ یاد

به فرمان یزدان کیهان خدیو

نترسم ز جادو و افسون و ریو

ببینی به میدان چسانش کشم

تن تیره‌اش را به هامون کشم

همی گفت تا چرخ شد تار و تنگ

از آن تیرگی دهر بگرفت رنگ

زمانه بیاکند گیتی به نیل

از آن نیل شد تیره خرطوم پیل

از آن رو یلی بود جنگسب نام

دلش پر ز کینه بد از گرد سام

بدو گفت ناگاه شداد عاد

که امشب یکی دست باید گشاد

ز بهر شبیخون بیارای تن

برو بر سر سام لشکرشکن

ممانش همی زنده در روزگار

برون بر ابا خویشتن سی هزار

هم امشب بر ایشان شکست آوری

سر سام نیرم به دست آوری

ببری سر شاه طنجه به تیغ

بر آن نابکاران نیاری دریغ

پس آنگه تو را کامکاری دهم

به مغرب زمین شهریاری دهم

سرت برفرازم به چرخ برین

بر آن خنگ گردون ببندی تو زین

چو جنکسب ازو گوش کرد این نوید

شد از بهر پیکار دل پرامید

گزین کرد لشکر هم اندر زمان

به گردن برآورد گرز گران

نشستند بر زین همی سی هزار

همه خشت زن گرد خنجرگذار

ببستند بر سم اسبان نمد

بدان سان که بهر شبیخون سزد

فرستاد شداد کارآگهی

که آرد از ایشان مگر آگهی

قبلی «
بعدی »