سپهبد بپیچید بر خویشتن سرم گفت کز خود ببری ز تن که حاصل نگردد ز من کام تو نیاید سر من بدین دام تو تو دودی و من آتش سرکشم تو شامی و من صبح خنجرکشم ترا کی شناسم بجای عروس کجا جفت با زاغ گردد خروس گزیدن ز تو دوریم دور نیست تو قیری […]
به پیش اندرون پیر و یل در قفا همی رفت مانند باد صبا چه لختی بدین کوه بنهاد گام معطر شد او را ز عنبر مشام به پیر آنزمان گفت گرد دلیر که بختت جوان باد رای تو پیر که این که مگر کوه عنبر بود کزینسان مشامم معطر بود سراینده شد پیر گفت ای […]
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد که ارژنگ روزی گه بامداد چنین گفت با نامور شهریار مرا هست امروز رای شکار سپهدار گفتا که فرمان کنم سر شیر در خم چوگان کنم که دیریست دارم هوای شکار که جان گشت فرسوده از کارزار به هامون کشیدند پس یوز و باز هژیران شیرافکن سرفراز به نخچیر […]
یکی نامه فرمود اندر زمان به نزدیک جمهور روشن روان سخن در سرنامه آغاز کرد ز گنج معانی درش باز کرد بسیم اندر آنسیم عنبر فشاند بقرب اندر آن سکه بر زر نشاند چنین گفت کاین نامه نامدار ز ما نزد جمهور خنجر گزار بدان ای شهنشاه با رای داد که از گاه جمشید تا […]
زمین را بخون لعل گون ساختند تو گفتی فلک را نگون ساختند کنازنگ زوبین هندی گرفت بر نیو آمد چو دیو شکفت چنان زدش بر سینه زخم درشت چه زوبین برون رفت بازاو پشت چه کوه از بر اسب غلطید نیو به میدان روان شد کنازنگ دیو چه شد کشته نیو اندران رزمگاه سپاهش گریزان […]
کس از پاسبانان نه آگاه بود جهان جوی خفته نه خرگاه بود نهفته به خرگه درآمد چو مار نیامد بر نامور شهریار شیرش گفت بردارم از یال من برم هدیه نزدیک هیتال من چو آمد به نزدیک تخت آن سیاه که بیدار شد پهلوان سپاه سیاهی بد استاده در پیش تخت سیه تر ز روز […]
چنین است آئین گردان سپهر که گاهیش کینه بود گاه مهر قراری ندارد جهان با کسی که باشد جهان را جهانجو بسی که گه سور و گه درد و گه ماتم است مقیم از پی شادمانی غم است چو از لاله فراش باغ بهار زند خیمه سبز بر کوهسار کف غنچه پر خورده زر شود […]
برفت و بیاورد آن اژدها شهنشه نگه کرد بر ابرها یکی دیو دیدش چو البرز کوه که بودی زمین زیر پایش ستوه منوچهر گفتا که ای پرگزند چگونه بود سام تن ارجمند بگفتا به پیکار این ارجمند ز نیرنگ دست من آمد به بند نتابد کسی پیش من روز جنگ به نیروی و کوپال این […]
ز پیر خردمند موبدنژاد شنیدم که روز دگر بامداد چو رخشنده شد صبح گیتی فروز سر از چادر شب برون کرد روز شبآهنگ بر زد سر از راه بام برآمد شه خاور از راه شام شهنشاه مشرق برآمد به تخت شه روز از چین برون برد رخت همه گنج فغفور خاقان چین کشیدند یکسر به […]
درا ای سهیل یمانی به برج برا ای عقیق یمانی به درج گذر کن ز معموره آب و گل سفر کن به معموره جان و دل قلم در قلم حرف افلاک کش خط اندر خط نسخه خاک کش برو ترک این هفت منزل بگوی بیا دست ازین مار نهسر بشوی دو چشم از سر میپرستی […]
چو بگذشت پاسی از آن تیره شب ز گردش همان جانش آمد به لب به پا خاست آن لحظه فرخنده سام به نزد پریدخت آمد به کام چو مه طالع از برج نیکاختری قمر گشته ماهیش را مشتری مهی دید در آسمانی نقاب چو خورشید در لاجوردی حجاب خرامنده سروی سراپای نوش شبش از درازی […]
سراینده مرغان بستان سرای ازین گونه گشتند دستان سرای که چون سام نیرم علم برکشید می روشن از ساغر زر کشید رخ آورد چون شاه خاور به چین علم زد چو گیسوی دلبر به چین چو بنشست جمشید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر فرق تاج بفرمود تا موبدان کهن که گفتند ز افلاک […]
سرای تذروان فرخنده کام بدین گونه گفتند از کار سام که از آبگین چون مگس دور شد به بوی عسل دفع زنبور شد جنیبت برون برد از آن رزمگاه علم زد در ایوان فغفورشاه چو خور برق از برج مه برفراخت ازین چرخ اطلس کله برفراخت همان دم از آن گلرخان خواست جام رسید از […]
سپیده غو نای و آواز کوس برآمد که گردون بشد سندروس چو طاووس خورشید پر برکشید ز آفاق شد زاغ شب ناپدید برآورد عنقای خور بال و پر بدیدند از آشیان مرغ زر برون آمدند لشکری جنگجوی به سام نریمان نهادند روی برآورد سام ابر آتش درخش ز سم ستورش شده خاک پخش جهان پر […]
از آن رو سوی سام شد آگهی دگر پیش تسلیم با فرهی که آمد نهنکال همچون نهنگ به پیکار تو تیز کرده دو چنگ فرستاد فغفور چینش به کین شتابان درآمد دو ابرو به چین بخندید از آن گفته سام سوار که دارم سپاسی ز پروردگار که او را گرفتم رها شد به بند رسانید […]
دگر ره چو فرهنگ با زور و چنگ درآمد به خرگه بسان پلنگ چو سهلان ورا دید از آن بردمید بزد دست و شمشیر کین برکشید یکی حمله آورد و بر شد غریو درانداخت بر سوی فرهنگ دیو که فرهنگ دیو اندر آمد به خشم به سهلان گرداند از کینه چشم ربود از کفش تیغ […]
چنین گفت گوینده داستان که برگفت از گفته باستان که چون سام سالار ایران زمین دگر باره زد خیمه بر دشت چین بفرمود کآمد به پیشش دبیر دبیر خرمند بسیار ویر یکی نامه فرمود کاندر زمان که بنویس و کس را مده خود امان قلمزن چو برداشت قرطاس را همان کلک مانند الماس را نخست […]
چو خورشید بر چرخ گردید راست همه سایه وی را از آن بر بکاست که بانگی برآمد غریوان چو ابر که لرزید از آن نعره در پیشه ببر که هان نامور سام فیروزگر رسیدم به فرمان یک دادگر مخور غم در اندیشه چندین مباش که بر دیو جنگی سرآری معاش اگر کوه آهن بود بدسگال […]
چو بشنید ازو سام این گفتگوی سوی ابرها تیز بنهاد روی بدو گفت کای زشت ناپاک دیو کشیده سر از راه کیهان خدیو ستایش نکردی تو یزدان پاک از آن پیکرت را کنم چاکچاک بگفت و درانداخت تیغ ستیز که بر جان شومش شود رستخیز ز تندی بیازید بر سام دست ربودش ز دست تیغ […]
بگفت و بگرداند در دیده آب یکی حمله آورد اندر شتاب یکی از کمربند بگرفت زود برآورد از فرق سر همچو دود به دست دگر دیگری را گرفت درآمد به نیروی کو در شگفت تن هردوان را همی بربکند به بالا درآورد آن دیوبند بزد هر دو را بر زمین پهلوان که چون توتیا گشتشان […]
سپیده چو از کوه برکرد سر سیاهی نهان گشت در بحر و بر چو گلگونه بر روی افلاک زد گریبان شب را دگر چاک زد سپهبد به طاقی رسید از فنا سرش رفته بر چرخ و بس دلگشا یکی صفه از سنگ پرداخته همه طرح از رنگ انداخته یکی تخت از سنگ مرمر بدید که […]
گشادند دست پریدخت ماه یکی نامه بنوشت بر رزمخواه سر نامه نام خدای جهان که او کام داده همی بر مهان زمان و زمین و سپهر آفرید درشتی و نرمی و مهر آفرید ازو آفرین باد بر سام یل که آمد سوی دیو همچون اجل به یک رزم ترسید ازو نره دیو به در رفت […]
بگفتند سام است که آمد به جنگ همه کوه از خون شده لعل رنگ شگفتی دلیر است سام سوار به تنها تن خود کند کارزار برآورد دود از تن ماه همه چو گرگ اندر آمد میان رمه بسی کشت بر قله و برزکوه شده نره دیوان ازو در ستوه بگوید همی ابرها در کجاست که […]
چو خورشید سر بر زد از کوهسار سراسر جهان شد چو خرم بهار چو آئینه چین برون شد ز زنگ سفیداج زد بر رخ قیر رنگ به قلواد گفت آن یل نامدار نه برگشت شاپور از آن کوهسار برآنم که او را بد آمد به پیش دگرگونه گردید آئین و کیش چنین گفت قلواد را […]
چرا دیر آمد جهان پهلوان که گشتم ز هجرانش تیره روان بدو گفت سالار فرزانه مرد که سام از فراقش درین ره چه کرد درین ره بسی رزمهای دراز به پیش آمدش گرد گردنفراز درین بد که بیدار شد ابرها پریدخت را دید از خود جدا بسی کرد تندی بدان گعلذار که ترسید از آن […]
چو یک بهره از تیره شب درگذشت شب آهنگ بر چرخ گردنده گشت چو اول خروس سحرخوان بخواند مه نو ازین دیر محمل براند دلاور ز جا خاست آراسته سلیح از بر خویش پیراسته چنین گفت قلواد را پهلوان که ای مرد بیدار روشنروان بینداز بر اسب پوینده زین که دلگیر گشتم ازین سرزمین نباید […]
نشست از بر تخت فرخنده سام درآمد ز ساقی خوش خرام نشستند با رودسازان به هم به ماننده بزم فرخنده جم همه بزم پر نور شد سر به سر درخشنده ماننده ماه و خور همه دلبران چهره افروخته یکی ساخته و یکی سوخته یکی گشته ساقی یکی همنفس همی ناله کرده چو مرغ از قفس […]
بپاسخ بدو گفت شاه زن است که زین سان شتابنده و پازن است ورا نام حورا بود در جهان که نامش نگنجد همی در زبان به آهنگ روی تو گشته سوار شتابان رسیده درین چشمه سار بدو گفت پس کای زن ماهروی مرا چون شناسد مه مشک موی بدو آشنائی نکردم دمی نبودم به او […]
چو لعل از خور کان برآورد سر ز زربفت کوه کمرکش کمر شه مشرق از تیغ که تیغ زد سر تیغ بر جوشن میغ زد به دشتی فتادند بس هولناک که از هول او دیو گشتی هلاک همه پر ز شر بود پر شعلهزار به جای گیا بسته بر نوک خار نخورده زمینش بجز آفتاب […]
خروس سحر دانهای نجوم چو برچید یکسر ازین سبز بوم چو باز سفیده به پرواز شد در روشنی بر جهان باز شد سپهبد بیاراست پس سازه را به سر بر نهاده ز آهن کلاه بدو گشت همراه قلواد شیر همان گرد شاپور مرد دلیر نشست انگهی سام بر پشت اسب چو بر چرخ گردنده آذرگشسب […]