شهریار نامه – بخش هشتاد و ششم – آمدن ارهنگ به میدان خورشید مینو گوید

برانگیخت از جای سرکش سمند

ستمکاره ارهنگ پولادوند

سر ره بخورشید مینو گرفت

ازو ماند خورشید مینو شگفت

یکی دیو واژونه دید او بلند

بدستش کمان و برش (بر) کمند

ز خورشید مینو بپرسید نام

نخست آن ستمکاره دیو فام

مرا نام خورشید مینوی گفت

که پیکان کلکم دل سنگ سفت

یکی از غلامان زال زرم

که در رزم جوشان چو شیر نرم

هنر از تهمتن بیاموختم

هم از زال رز تیر اندوختم

مرا زال فرزند گوید همی

ز من رزم شیران بجوید همی

تهی دیدی از شیر این بیشه را

که بر رزم ما بستی اندیشه را

گر از بیشه بیرون شد از شیر نر

پلنگ ژیان هست در رهگذر

به بیشه درون بچه شیر هست

همان نیزه و گرز شمشیر هست

بگفت این و برداشت چاچی کمان

خروشان چو در بیشه شیر ژیان

بهر گوشه بر تیر باران گرفت

چو شیران کمین سواران گرفت

به جوشن درون دیو واژونه بود

نیامد از ارهنگ پیکانش زود

چو بر کبر او تیر یاری نکرد

به تیر و کمان استواری نکرد

کمان را به قربان نهان کرد و تیغ

برافروخت از برق چون تیره میغ

بدو اندر آمد ز روی ستیز

بدست اندرون تیغ چون برق تیز

چو ارهنگ دید او برآورد تیغ

تو گوئی که بد برق در دست میغ

بهم بربکین تیغ تیز آختند

نبردی چو شیر ژیان ساختند

ز یکسوی خورشید و یکسوی دیو

به کیوان رسانده ز میدان غریو

تو گفتی که خورشید و آن دیو نر

زحل بود کرده قران با قمر

به تنگ اندر آمدش دیودمند

ستمکاره ارهنگ پولادوند

یکی تیغ زد بر سرنامدار

چنان چونکه خورشید بر کوهسار

سر و ترک خورشید مینو برید

ز نارنج شخرف بر گل دمید

ز مریخ خورشید چون زخم یافت

عنان را بپیچید بیرون شتافت

به لشکر که آمد دمان و ستوه

بجوشید چون بحر زابل گروه

چه سام آن چنان دید برخواست اسب

درآمد به میدان چه آذرگشسب

سر راه برکرد ارهنگ بست

گران گرزه گاو پیکر بدست

قبلی «
بعدی »