شهریار نامه – بخش صد و سوم – در خواب دیدن زال کیخسرو را گوید

شب تیره چون خفت بر تخت زال

چنان دید در خواب آن بیهمال

که بر تخت زر شاه کیخسرو است

جهان را سپهدار شاه نواست

بشد زال تا پایه تخت شاه

بروشندلی بوسد آن نیکخواه

برآشفت کیخسرو تاجور

دژم نیز گفتا که ای زال زر

چرا سر ز پیمان من تافتی

بر شاه لهراسپ نشتافتی

نه بینی چه تو روی لهراسپ را

کنی شاد ازین جان ارجاسپ را

بدو گر به شاهی نداری امید

نگه کن برین تاج و تخت سفید

کز آن پیش آن تاج و این تخت زر

ز من بود با باره و با کمر

مپیچان ز فرمان لهراسپ سر

که دارد به کین ملک ارجاسپ سر

مکن آنکه دشمن شود شادکام

برآید ز کین تیغ تیز از نیام

چنان دان که بر تخت کیخسرو است

نه لهراسپ بر تخت شاه نو است

چنین داد پاسخ بدو زال پیر

که ای شاه فرخ رخ بی نظیر

اگر سر به پیچم ز فرمان شاه

بدان سر تنم باد زین پرگناه

ولیکن مرا در دل آمد شگفت

بدین بر یک اندازه باید گرفت

که چون روی لهراسپ بینم همی

بدل اندر آید مرا زو غمی

بدو گفت خسرو نباشد گزیر

ز رای خداوند ناهید و تیر

کنون خیز و فرمان لهراسپ بر

وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر

شد از خواب بیدار زال گزین

بر شاه شد بوسه زد بر زمین

به شاه آفرین کرد و بنواختش

نبردش بر اورنگ بنشاختش

به شاهی بدو آفرین کرد زال

ولیکن بدل بودش از شه سکال

پزشکان به آورد و زخمش به بست

به شد خوب آن شاه یزدان پرست

ببارید یک روز از دیده آب

جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب

که شد بخت و هم تخت و هم نام من

به خاک اندر آمد همه کام من

بدو گفت دستان که دل شاد باد

که آمد سپاه یلان همچو باد

نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه

کنم تیره برترک آوردگاه

تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ

فرامرز شمشیر دارد به چنگ

پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه

که در سیستانست لهراسپ شاه

بشد کشته طهماسب اندر نبرد

بدست فرامرز با دار و برد

که از راه هند اندر آمد سوار

برون برد شه را از آن کارزار

دل و جان ارجاسپ آمد به جوش

برآمد ز جا و بزد یک خروش

همی خواست کاید سوی سیستان

که شد آگه از کار کارآگهان

که در دشت زی لشکر بیشمار

ابا کرد فیروز و طوس سوار

دگر پور گودرز رهام شیر

چه روئین و گرگین و کرکوی پیر

بیاری شه لشکر آراستند

ز ایران سپه بهر کین خواستند

بطوس اندرون ارده شیر سوار

ابا نامور لشکر سی هزار

ز کین بسته بر گرده پیل کوس

به زابل سپه برد خواهد ز طوس

قبلی «
بعدی »