شهریار نامه – بخش نود و هشتم – گریختن لهراسپ از بلخ و گرفتار آمدن گودرز گوید

چنین تاز که خور برآمد بلند

ستمکاره ترکان به غارت بدند

زن ومرد یکسر برافراز بام

اجل تیغ کین برکشید از نیام

دلیران بلخی گشادند چنگ

به ترکان نهادند شمشیر و سنگ

چنان فتنه ای در سر بلخ شد

که از بیم خور چون مه سلخ شد

ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون

همه کوچه ها گشت شنجرف گون

بدین گونه تا گشت خورشید راست

بدان فتنه از بلخ از چپ و راست

ز ترکان ارجاسپ با ده هزار

بشد کشته هر سوی در بلخ زار

در آخر چه دانست هر کس که شاه

برون رفت از بلخ و از رزمگاه

دل دست اینان برون شد ز کار

تهی کرد هرکس سر از کار زار

بکشتند ترکان فزون از شمار

زن و مرد بلخی در آن کارزار

همه کاخ ایوان لهراسپ شاه

به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه

ز اسباب شاهی هر آن چیز بود

بدست آمد آورد ارجاسپ زود

از آن مردم شهر کآمد اسیر

ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر

ز دانا شنیدم که بد سی هزار

ندیده سپهر این چنین کارزار

گرفتند گودرز کشواد را

مرآن نامور پیر باداد را

نبودش توان تا کند کارزار

چنان بد که بدخسته آن نامدار

یکی آنکه فرسوده و پیر بود

کمان آن قدر است چون تیر بود

سه دیگر ز نادیدن گیو شیر

قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر

چنین خسته هم باش بستند دست

سرآن را سر از تن صد افکند پست

زنان را بزیر شکنجه برنج

همی داشتند از پی مال گنج

چه از غارت و تاخت پرداختند

به ایوان ها آتش انداختند

همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک

بشد بلخ مانند یک توده خاک

از ایران ببردند نزدیک شاه

همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه

به بردند گودرز را بسته پیش

دلش خسته و سر فکنده ز پیش

ز پیری الف قد او دال بود

بر آن پیر سر بند بر یال بود

بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست

که مادر به حالش بخواهد گریست

بگفتند گودرز پیر است این

که در رزم جوشان چه شیر است این

ز گردان ما صد دلاور بکشت

بدان تا ببستیم دستش به پشت

بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار

که بادی ز کار خودت شرمسار

ز پیش تو این فتنه آمد نخست

که خسرو به ایران کشیدی درست

کمر کینه را بهر افراسیاب

به بستی و رفتی بر آن روی آب

به ترکان نبردی بیاراستی

کازو شیر را دل به تن کاستی

چنین تا که شد کار خسرو بلند

بشد گرم و کردی کمر باز تنگ

به دست تو شد کشته پیران پیر

کنون خون پیرانت کرده اسیر

بدو گفت گودرز کای بی بها

تهی بیشه دیدی ز نر اژدها

تهمتن مگر نیست آید به جنگ

بیازد سوی گرده سام چنگ

بیاید دمادم ز خاور زمین

بدرد ز نعل تکاور زمین

همان رستم است آنکه افراسیاب

همیشه از او بد دو دیده پر آب

فرامرز آید ز هندوستان

ابا شهریار جهان پهلوان

چه بانو گشسب و چه پرهیزگار

بیایند با لشکر سی هزار

دگر پور بیژن سوار دلیر

جهان جو سپهدار یل ارده شیر

دگر گرد فیروز یل پور طوس

چه رهام گودرز با بوق کوس

چه گر گوی گرگین میلاد تیز

بیایند با گرز و پولاد نیز

دگر نامور پور لهراسپ شاه

چه کردش همی نام گشتاسپ شاه

چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ

ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ

وزین روی دستان سام سوار

ابا زابلی نامور سی هزار

نشانند بر تخت لهراسپ را

نمانند برجای ارجاسپ را

همان است این مرز ایران زمین

کز اینجا گریزان بشد شاه چین

نه این بیشه از شیر نر شد تهی

که جوئی تو زین مرز تاج و شهی

مرا بود هشتاد پور گزین

همه کشته گشتند در گاه کین

بخون سیاوخش پاکیزه تن

همه کشته گشتند یک انجمن

سرا زندگانی نیاید بکار

بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار

که چون رستم آید بدین کینه گاه

نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه

چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی

بپیچید از پیر گودرز روی

به فرمود او را بدارند سخت

به زنجیر پولاد در بند سخت

اسیران که بودند در بند اوی

بفرمود آن ترک پرخاشجوی

که بردندشان سوی توران زمین

بروئین دز اندر دلیران کین

به فرمود آنجا همه خشت و خاک

بدز درکشند از پی قلعه پاک

دلیران که دنبال بانو شدند

زنان دست از کین به زانو شدند

به بانو رسیدند در مرغزار

سوران ترکان به صد گیرو دار

قبلی «
بعدی »