به روم اندرون بُد شهی نامجوی که در رومیه بود ارام اوی به شاهیش هر سوی گسترده نام به کامش همه کشور روم رام بُدش دختری لاله رخ کز پری ربودی دل از کشیّ و دلبری یکی سرو پیوسته با مه سرش چه ماهی که بُد عنبرین افسرش کل نیکوی را رخش بوستان بدان بوستان […]
سپهدار از آن پس برآراست کار شدن سوی ایران بَر شهریار برون رفت مهراج با او به هم همی رفت یکی هفته ره بیش و کم سر هفته بدرود کردش پگاه شده او و، سپهدار برداشت راه چو این آگهر نزد اثرط رسید گل شادی اندر دلش بشکفید پذیره برون رفت با سرکشان درم ریز […]
چنین تا بقنوجشن آورد شاد پس آن گه در گنج ها برگشاد مهی شاد و مهمان همی داشتش که یک روز بی بزم نگذاشتش سَر ماه چندانش هدیه ز گنج ببخشید، کآمد شمردنش رنج ز خرگاه و از خیمه و فرش و رخت ز طوق و کمر ز افسرو تاج و تخت هم از زرّساوه […]
کُهی دید دیگر ز سنگ سیاه برون کرده زین سو بر آن سوی راه کرا کسی ندانستی از بوم هند که او پاکزادست و گر هست سند برفتی به سوراخ آن که فراز گرفتی دو دست از پَسِ پشت باز گذشتی ازو گر بُدی پاکزاد بماندی میانش ار،بُدی بد نژاد به کوهی دگر بود کانی […]
دگر جای خارا یکی کوه دید بَرکوه شهری پُر انبوه دید به دروازهٔ شهر بر راه بر نشانده بتی دید بر گاه بر برو مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن بدان اَنبه اندر یکی مرد مست به سنگی بر از دور تیغی به دست نشستی گهی، گاه بر خاستی بر آن […]
به شهری رسیدند خرّم دگر پُرآرایش و زیب و خوبی و فر ز بیرونش بتخانه ای پر نگار براو بی کران برده گوهر به کار نهاده در ایوانش تختی ز عاج بتی در وی از زرّ با طوق و تاج درختی گشن رسته در پیش تخت که دادی بّر از هفت سان آن درخت ز […]
هم از ره دگر شهری آمد به پیش درو نغز بتخانه ز اندازه بیش یکی بتکده در میان ساخته سر گنبدش بر مه افروختته همه بوم و دیوار او ساده سنگ تهی پاک از آرایش و بوی و رنگ بتی ساخته ماه پیکر دروی برهنه نه زرّ و نه زیور بروی میان هوا ایستاده بلند […]
پس آن گه ز دریا به هامون شدند به یک ماه از چین به بیرون شدند همی خواست مهراج تا پهلوان ببیند همه کشور هندوان نمایدش جاه و بزرگی خویش ز بس شهر یاران کش آیند پیش سوی شهرها شاد دادند روی شد این آگهی نزد هر نامجوی شهان و مهان کارساز آمدند پرستنده از […]
کُهی بُد همان جا به دریا کنار گرفته ز دریا کنارش سنار پر انبوه بیشه یکی کوه پیش نبد نیم فرسنگ پهناش بیش چو موج فراوان فراز آمدی شدی آن کُه از جای و باز آمدی گهی راست بودی دوان پیلوار گهی چون به ناورد گردان سوار گمان برد هر کس که بُد سنگ پشت […]
سوی تاملی شاد خوار آمدند به نزدیک دریا کنار آمدند پر انبوه مردم یکی جای بود همه بومشان باغ و کشت و درود مگر آب خوش کان ز باران بدی بدلشان در اندوه و بار، آن بدی چو بر روی چرخ ابر دامن کشان شدی چون صدف های لولو فشان همه کوزه و مشک ها […]
چو رفتند یک ماه دیگر به کام یکی کوه دیدند بندآب نام حصاری بر آن کُه ز جزع سیاه بلندیش بگرفته بر ماه راه بهزیر درش نردبانی ز سنگ درازاش سی پایه، پهناش تنگ مه از پیل بر نردبان یک سوار گرفته در حصن را رهگذر یکی دست او بر عنان ساخته دگر زی سرین […]
ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفت که این حصن را چیست اندر نهفت چنین گفت کاین حصن جایی نکوست ستودان فرّخ سیامک در اوست بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش برآورده دیوارش از هفت جوش سپه گردش اندر به گشتن شتافت بجستند چندی درش کس نیافت چنین گفت ملاّح پسش مِهان که ناید در این […]
جزیری که مرزش نبد نیم پی جز از سنگ و خار و گزستان و نی ز یک پهلوش بیشه آب کند کلاتی درو بُرز کوهی بلند بپرسید ملاّح را نامجوی که ایدر چه چیز از شگفتی ، بگوی چنین گفت دانا کز آن روی کوه بسی لشکرند از یلان همگروه سپاهی که سگسار خوانندشان دلیران […]
سه هفته چو راندند از آن پس به کام به کوهی رسیدند لانیس نام جزیری به پهنای کشور سرش همه بیشه واق واق از برش به بالا ز صدرش فزون هر درخت به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت همه برگشان پهن و زنگار گون ز گیلی سپرها به پهنا فزون بَر […]
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش جزیری دگر خرّم آمد به پیش ز هر گوشه صد میل بیشه به هم چه رمح و چه صندل چه عود و بقم همه مردمش پاک برنا و پیر به دیده چو خون و به چهره چو قیر سَرِ بینی هر یک انداخته بسفته درو حلقها ساخته […]
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه رسیدند زی خوش یکی جایگاه جزیری که هفتاد فرسنگ بیش پر از خیزران بود و پر گاومیش از آن گاومیشان همه دشت و غار فکندند ایرانیان بی شمار بجز هندوان هر که خورد از سپاه که خوردنش هندو شمارد گناه گِرَد ماده را مادر و نر پدر از […]
برفتند و آمد جزیری پدید که آن جا به جز اژدها کس ندید بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل بیوباشتندی به دَم زنده پیل ز زهرش همه کوه و هامون سیاه دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه یکایک پراکنده بر دشت و غار زبان چون درخت و دهان چون دهار یکی را دُم […]
رسیدند نزدیک کوهی بلند که بود از بلندش بر مَه گزند بسی کان گوهر بدان کوهسار همان دیو مردم فزون از شمار گروهی سیه چهر و بالا دراز به دندان پیشین چو آن ِ گراز نه بر کوهشان مرغ را راه بود نه نیز از زبانشان کس آگاه بود به دریا زدندی چو ماهی شناه […]
به دیگر جزیری رسیدند زود کجا نام آن جای هدکیر بود درو شهری آباد و شاهی بزرگ سپاهی فراوان دلیر و سترگ چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه پذیره شدش در زمان با سپاه بیاراست ایوان و بزم شهی بسی گنج کرد از فشاندن تهی ببودند یک هفته دل شاد خوار به بازی […]
از آن کوه ملاح بگذشت خواست سپهدار گفت این شتابت چراست بمان تا برین گنگ باز از شگفت چه بینیم کان یاد باید گرفت بدو گفت ملاّح مفزای کار که ایدر بود کرگدن بی شمار به بالای گاوی پر از خشم و شور یکی جانور مه ز پیلان به زور سرو دارد از باز مردی […]
چو سه روز بگذشت و شد راست باد به کشتی نشستند و رفتند شاد به دریا و خشکی ز کشتی کشان هر آن کس که داد از شگفتی نشان برفتند سیصد هزاران فزون بدیدند از جانور گونه گون چه برسان پرّنده و چارپای چه هم گونه دیو مردم نمای یکی را سه رو ، پای […]
وز آن جا به کوهی نهادند روی جزیری که اسکونه بُد نام اوی کُهی پر گل گونه گون دامنش ز نیشکر انبوه پیرامنش چنان نار و نارنگ پر بار بود کز آن هر دو یکی شتروار بود ترنج از بزرگی چنان یافتند که هر یک به ده مرد برتافتند بر آن کُه رهی بود یک […]
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند وز آن جا سپه باز برگاشتند رسیدند نزد جزیری فراز همه خار و خاره نشیب و فراز ز هر سو درو مار چون خیل مور زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور در آن شوره خرّم یکی گلستان گلش هر یک از نیکوی دلستان تو گفتی که رضوان […]
به دیگر جزیری فکندند رخت پر از کان سیم و ، پر آب و درخت بدو در گیا داروی گونه گون گل و میوه از صد هزاران فزون زمینش ز بس بیشه زعفران چو دیبای زرد از کران تا کران ز بس گل که هر جای خودروی بود گلش خوردنی پاک و خشبوی بود درخت […]
همه کوهش از رنگ گل ناپدید همه راغ پُر سوسن و شنبلید زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین سپه کرد و آمد برون از کمین کمان آزفنداق شد ژاله تیر گل غنچه ترگ و زره آبگیر شکوفه چو بر رشته […]
که آن جای را رامنی نام بود یکی خوش بهشت دلارام بود کُه و دشت او بود بر هر کنار درختان کافور سیصد هزار همه چون بر انگشت بفسرده شیر وزو شاخها چون سرافکنده پیر تو گفتی که ابری برآمد شگرف برآن بی شُمر ژاله باید و برف چو دست کمندافکنان روزِ کار همه شاخها […]
جزیری پر از بیشها بود و غیش به بالا و پهنا دو صد میل بیش فروان درو شهر و بی مر سپاه یکی شاه با فرّ و با دستگاه چو آن شه ز مهراج وز پهلوان خبر یافت، شد شاد و روشن روان ز نزل وعلف هر چه بایست ساز بفرمود و، شد با سپه […]
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی که عنبر بس افتد ز دریا بدوی ز دریا کجا عنبر افتد دگر بر آن یک جزیره بود بیشتر بگردید مهراج هر سو بسی همان پهلوان نیز با هر کسی گیایش همه بود تریاک زهر به کُه سنگش از کهربا داشت بهر شکفتی گل نوشکفته ز سنگ […]
یکی مرد ملاح بُد راهبر که بودش همه راه دریا ز بر بُد آگه که در هر جزیره چه چیز زبان همه پاک دانست نیز به دریا هر آنجا که آب آزمای ببویید آن گل بگفت از کجای چو دریا به شورش گرفتی شتاب یکی طشت بودش بکردی پر آب همه بودنی ها درو کمّ […]
ز هر دانشی چیست بهتر نخست چه چیز آن که دانست نتوان درست به ما چیست نزدیکتر در جهان همان دورتر نیز وز ما نهان بتر دشمن و نیکتر دوست چیست سرِ هر درستی و هر درد چیست بهین رادی آن کت کند نیکنام چه سان و توانگر ترین کس کدام دل کیست همواره مانده […]