فرامرز نامه – بخش ۹ – جنگ کردن رستم با فرامرز و بانو گشسب

بدانست رستم که او سرکش است

که در جنگ همچون که آتش است

وز آن پس به کین سوی او حیله کرد

برآورد بر چرخ گردنده گرد

دو یل، نیزه بر نیزه انداختند

چو آتش به پیکار هم تاختند

زره حلقه حلقه زیکدیگران

به نیزه ربودند آن سروران

به نیزه ربودند از هم زره

زره را گشودند از هم گره

فرامرز از دور نظاره کرد

همی دید آن هر دو یل در نبرد

میان صدو شصت طعنه زنان

ببودند نیامد یکی در زیان

سرانجام هر دو بر آشوفتند

بن نیزه را بر زمین کوفتند

نخستین برآورد بانو عمود

پدر را یکی پیش دستی نمود

به پا ایستاد اندر آن صدر زین

فرو کوفت بر پهلوان گرز کین

که شد رخش تا سینه اندر زمین

بخوابید لب را به چشم و به کین

سپر خورد گشت و بشد دست خم

ولیکن فرو شد به دریای غم

دل رخش را خون درآمد به جوش

برآورد چون شیر شرزه خروش

بدانست رستم که رخش دلیر

بنالید از ضرب آن گرز چیر

به دل گفت بانو هم آورد را

برآورده ام از تنش گرد را

چو مرکب سر خود بپیچید باز

بدید او هم آورد با اسب و ساز

به جولان در افکند که کوب را

به میدان درافکند آشوب را

به دل گفت رستم که اینست گرد

که یارد به پیکار این دستبرد

چو از کینه نزدیک بانو رسید

بزد دست گرز گران بر کشید

بگفتش که ای دختر نامدار

یکی ضرب دست مرا پای دار

چو بفراخت او گرز بالای سر

نهان گشت بانو به زیر سپر

پشیمان شده رستم از کین او

نم آورد چشم جهان بین او

نه مردیست فرزند کشتن به جنگ

که در پیش داناست این کار، ننگ

اگر شان برآرم به خم کمند

که شاید ازین بند گیرند پند

به زین اندر افکند گرز نبرد

کمربند آن گرد بگرفت مرد

به سر پنجه می خواست کو را ز زین

رباید به مردی زند بر زمین

به پشت اندر افکند بانو سپر

گرفت او کمربند آن شیر نر

همی زور کرد آن بر این این بر آن

هوا بود جنبان و لرزان زمان

سما چون زمین زردگون شد ز گرد

زمین زیر پای یلان پر ز درد

همه خاک میدان ز خون نم گرفت

ز زور دو پر دل، زمین خم گرفت

دل هر دو در سینه آمد تپان

شده خشک آن هر دو یل را دهان

ز کینه دهانشان پر از گرد شد

ز غصه روانشان پر از درد شد

بسی چیرگی کرد بانوگشسب

که باب اندر آرد به نیروی اسب

نبودش توان و رخش زرد شد

ازین غصه جانش پر از درد شد

سرانجام رستم بغرید سخت

برآورد از زین به نیروی بخت

زانده رخش زرد و بیرنگ شد

چو غنچه دل ماه، دلتنگ شد

رخش گونه زعفرانی گرفت

تنش لرزه و خیره زانی گرفت

چو افکند مه را به خاک نژند

فرود آمد آن پهلوان بلند

زفتراک بگشاد خم کمند

که بندد دو بازوی سرو بلند

در آن دم فرامز یل در رسید

درخشان یکی تیغ کین بر کشید

به بالای سر برد تیغ از فراز

که تا برزند بر سر سرفراز

تهمتن نبودش مجال درنگ

به زیر سپر شد نهان مرد جنگ

چنان بر سپر زد یل نامور

که چون پرنیان شد دو نیمه سپر

بدزدید رستم سر از روی کار

وگرنه سر از تیغ گشتی فکار

زجا جست بانو چو یار آمدش

برادر به مردی به کار آمدش

نشست از بر اسب، بانو گشسب

به یک سو کشید از بر باب، اسب

تهمتن به جنگ فرامرز شیر

درآمد چو غرنده شیر دلیر

گرفت او کمربند فرزند را

بیازرد فرزند دلبند را

یکی زور کرد آن یل زورمند

کشیدش فرود از فراز سمند

فرامرز بر جست از روی خاک

گرفت او کمربند بی ترس و باک

چو پیلان آشفته اندر سماع

همی بود با یکدگرشان نزاع

همی بود از کینه همچون پلنگ

یکی از ستیزه بسان نهنگ

تو گفتی دو پیل اند اندر زمین

بپیچید خرطوم درهم به کین

زگردش فروماند چرخ فلک

شده تیره از گرد چشم ملک

به دل گفت رستم که بدکار شد

که ما را به فرزند پیکار شد

مبادا شوم عاجز از جنگ او

زیانی کشم آخر از چنگ او

که باشد هم آورد من پور من

خردمند جنگی و دستور من

چو شیر است بانو گشسبم به رزم

که باشد در پیش رزمم چو بزم

فرامرز هم با دل اندیشه کرد

از اندیشه دل را یکی تیشه کرد

که ما را همانا بشد اندیشه کرد

از اندیشه دل را یکی تیشه کرد

که ما را همانا بشد بخت، کور

شده آب در پنجه سخت، شور

درآورد برزه فلک چرخ کین

که تیرم زند ناگهان از کمین

که گویند پور تهمتن ز درد

زبون گشت از یک دلیر نبرد

سرم گر بگردد به خاک و به خون

از آن به که گردم ز دشمن زبون

که گر آب دریا بپوشد تنم

همان به که شادان شود دشنم

گهی پور، پشت پدر داد خم

گهی از پدر بد پسر پر زغم

بنالید رستم به یزدان پاک

کای آفریننده آب و خاک

مکن پایمالم به دست پسر

که پیش تو به باشد افکند سر

بگفت این و از دادگر خواست زور

به نیروی دادار کیهان و هور

گرفت آن کمربند پور جوان

یکی زور کرد آن یل پهلوان

دو زانو کشیدش به خاک نژند

برو چیره شد پهلوان بلند

همی خواست بازوی او داد خم

که بانو درآمد چو شیر دژم

به چنگ اندرون تیغ آتش شرار

کزو اژدها خواستی زینهار

تهمتن نبودش مجال درنگ

چو با تیغ بانو در آید به تنگ

بدو گفت کای دختر پهلوان

شما را امانست امشب به جان

چو فردا برآید خور از کوهسار

بیارم به یاری خود کوهیار

به گوهر مرا او برادر بود

که در جنگ با من برابر بود

من او را بیارم فردا به گاه

مگرتان بیابیم این جایگاه

در آرم شما را به خم کمند

به تو ران برم پیش شه مستمند

بدو گفت بانو که لافی مزن

مرادی که هرگز نیابی ز من

که فردا بیاییم همراه هم

برآریم جانت به باران غم

مگر آنکه نایی بدین ره گذر

وگر آیی آرم دو چشمت به در

تهمتن یکی سخت سوگند خورد

برآرنده گنبد لاجورد

که فردا برآرد خور از کوهسار

بیایم بدین جای با کوه یار

به سوگند بانو زبان برگشاد

که اینجا بود وعده بام داد

بگفت این و از جا برانگیخت اسب

دلیر و جهانگیر و بانوگشسب

فرامرز را گفت رو تا رویم

به آسایش خود به منزل رویم

برانگیخت رستم زجا تندرخش

به ایوان در آمد یل تاج بخش

ز تن دور کرد آن سلاح نبرد

به درگه شد آن پهلوان شیر مرد

به مغرب چو تنگ اندر آورد هور

ز شب چون شبه گشت رنگ بلور

قبلی «
بعدی »