فرامرز نامه – بخش ۳۵ – وداع کردن فرامرز از نزد کاوس

پسر بار کرد و چو بربست کوس

سطخر گزین گشت چون آبنوس

به ماه دی برگ ریزان خروش

برآمد بدین سان که بدرید گوش

جهاندار با تهمتن یک دو روز

برفتند با گرد گیتی فروز

سیوم چون برآمد غوغای نی

بخواند آن دلاور گو نیک پی

بدو گفت کای مرد آسان نبرد

ندیده هنوز از جهان گرم و سرد

بزرگ وقوی گرچه هستی به زور

کیاتر تویی چشم گیتی فروز

تو به دانی آیین آوردگاه

ولی بشنو از من همی رسم شاه

به گیتی کسی کو بود تا جور

چو خورشید تابد همی نور و فر

دهد نور نزدیک را نور خویش

نه هر کس که نزدیک تر نور خویش

درختی بود نامور شهریار

همیشه ورا حنظل و شهدبار

کسی را که داند سزاوار زهر

ز شهدش نبخشد همی هیچ بهر

هر آن کس که داند سزاوار نوش

زشهدش به تن درنسازد خروش

گرت کید پیش آید و سرنهد

به شکل رهی دست بر سر نهد

ببخش و مکش آن شه نامور

که شاخ بریده نروید دگر

به شب پاسدار هشیوار جفت

چو گل در میان دوصد خوار خفت

زبیگانه شربت چنان که ز زهر

نخستین ز جامش بفرمای بهر

گرت جفت باید به هندوستان

نگه کن بدان مرز جادوستان

زکید ارچه خورشید تابد به مهر

چنان دان که دشمن ترین از سپهر

زنوشاد اگر دیو باشد نکوست

که او یار هست و بود یار دوست

زدخت کسان دیده بربند دل

که نیکو نباشد چو آن دلگسل

چه ناپارسا بر سر تخت عاج

چه در گلخن افتاد زرینه تاج

تورا پارسایی و جنگی بهست

به هر انجمن نیکنامی بهست

چه باید کشی تنگی از مردمی

چه در دیو بستن به خون آدمی

چو دردی که پر مغز گلشن نهی

چه بایسته رازی که بارش تهی

چو گنجت فزونست بیشش مکن

خدا را نهان جز پرستش مکن

تو هر نیکنامی زیزدان شناس

شناسا چوگشتی همی کن سپاس

گرت دادخواهی زند بانگ تند

نباید که با او شوی هیچ کند

اگر بر تکاور سواری مپوی

بپرس و بده داد با او بگوی

ببر اندران رنج کشور ببخش

کمربستگان را همی زر ببخش

به هنگام کین هیچ گونه مخند

چو خندد شودکار شاهی به بند

سخن های شاهی همیدون بود

دلیری تو دانی که آن چون بود

بگفت این و بوسید چشمش به مهر

فرامرز بگریست پرآب چهر

جهاندار برگشت پس پیلتن

بدو گفت ای دیده انجمن

زتیزی یکی آتش افروختی

دو چشم من و زال زر سوختی

چو یابد از این آگهی زال پیر

زرنج دل خفته او مرده گیر

ولی چون به نزدیک کاوس کی

زبانت چنین گفته افکند پی

نیارم که گویم زره بازکرد

مبادا که بخت اندر آید به گرد

از این پس که رستم به زابلستان

نبیند تو را با می وگلستان

شود زعفران رنگ گلگون اوی

از آن غم شود خاک،بالین اوی

نبینم تو را چون به بزم شکار

چه گویم چه سازم بدان روزگار

همان مادرت بی دل و مستمند

شب وروز ترسان زبیم و گزند

امیدم چنانست که زنده به مهر

رساند تو با من خدای سپهر

نگهدار این رای فیروز من

به رزم و به بزم ای دل افروزمن

ستیزه مکن با بلایی بزرگ

بیندیش زان مار وآن تیره گرگ

به اندیشه ورای بربند کار

مگر بگذرد برتو این روزگار

حذرکن زکناس و با او مگرد

مبادا که هور اندر آید به گرد

دگر چون به ناکام جنگ آوری

به پیکار ایشان درنگ آوری

کمر سخت کن گرز را پیش دار

دلیری وفرهنگ با خویش دار

نگهدار مر بیژن و گیو را

جهاندیده گرگین یل نیو را

دلیری چو گرزم که در روز کین

ندارد کسی تاب او بر زمین

چو گرزم که لرزد زمین زیر او

زمین نالد از گرز و شمشیر او

پدر بر پدر چاکر سام شیر

هنرمند گرد سوار دلیر

دلیری چو گستهم که در روز کین

سنان برندارد ز روشن زمین

زراسب گرانمایه فرزند توس

که باشد به هرجا سزاوار کوس

نگه دار دلشان که هنگام کار

از ایشان یکی به که هندی هزار

قبلی «
بعدی »