شنیدم ز گوینده داستان
که در عهد لهراسپ شاه جهان
که آمد یکی مرد با دستگاه
به بلخ اندرون بود در پیش شاه
ستم کاره را نام بسرم بدی
خبردار از بیش و از کم بدی
یکی راه بیره بدش در سرای
نبد آگه از آن جهان کدخدای
سر نقب بیرون بدی از حصار
درازای آن نقب فرسنگ چهار
یکی دلگشا باغ بودش به دشت
همه ساله پر سنبل و جای کشت
سرائی به باغ اندرش دل گشای
سرنقب بودی به زیر سرای
یکی نامه بنوشت و بر تیر بست
سوی لشکر ترک بگشاد دست
ببردند نزدیک ارجاسپ تیر
که از قلعه افکند لهراسب شیر
چه آن نامه بر خواند ارجاسپ شاه
شد آگه ازین نقب و آن تیره چاه
شب تیره لشکر بدان باغ برد
هزار از دلیران جدا کرد گرد
بدستور گفتا سپه را سوار
نگه دار در شب به پیش حصار
در شهر بگشایم و شهر بلخ
بگیرم کنم کار بر شاه تلخ
بشد گرد بیورد با سی هزار
ز گردان نامی به پیش حصار
چه از شهر برخیزد آوای نای
سپه را برآور تو یکسر ز جای
به دروازه سیستان حمله آر
کز ایدر من آیم به پیش حصار
وزین روی آن خانه ارجاسپ کند
وز آن کندن او گور لهراسپ کند
سر نقب را کرد پیدا ز زیر
به نقب اندرون رفت ترک دلیر
ابا نامور گرد جنگی هزار
به پیش اندرون مشعل زرنگار
چه نیمی گذشت از شب پرنهیب
بر افراز نقب آمدند از نشیب
بیامد به نزدیک ارجاسپ شاد
ستم کاره بسرم سری پر ز باد
بدانست ارجاسب کان دیو اوست
که دشمن به شاه است و با اوست دوست
بفرمود او را گرفتند زود
ابا چار فرزند و زن همچو دود
سرانشان بفرمود کاز تن برند
تنانشان به خاک و به خون در کشند
که ببریده سر خود نگوید سخن
بریدند ترکان سرانشان ز تن
مکافات دیدند ز آن کار بد
کازینسان مکافات بدشان سزد
شکستند خود چون نمکدان شاه
مکافات دیدند از هور و ماه
دو صد از دلیران و کند آوران
به دروازه ارجاسپ کردش روان
ابا هشتصد مرد ارجاسپ شاه
روان سوی ایوان لهراسپ شاه
برفت و دمیدند در دم نفیر
مر آن صد دلاور به کردار شیر
به دروازه سیستان آمدند
برآمد غونای روشن بلند
بریدند سر آنکه بد پاسبان
بدان برج دروازه سیستان
شکستند قفل و گشادند بند
چو بیوزد آن دید اسب نوند
برانگیخت با لشکر سی هزار
رسیدند یکسر به پیش حصار
به شهر اندرون لشکر ترک ریخت
بر مه تو گفتی درون گرگ ریخت
به تاراج ترکان گشادند چنگ
برآمد ز هر برزن آوای جنگ
چه آگه شد از کار لهراسپ شاه
که آمد به بلخ اندر ارجاسپ شاه
که ارجاسپ آمد زره همچو گرد
بزد دست پوشید ساز نبرد
بدرگاه شه جنگ پیوسته شد
جهانجوی را تن دوجا خسته شد
زن شه از آن ره روان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
ز ترکان دو مرد دلاور فکند
برون از میانشان تکاور فکند
پسر بودش از شه یکی بی نظیر
جهان جوی نام بودی زریر
زریر جوان آن زمان خرد بود
نه هنگام ناورد آن گرد بود
ورا نیز مادر برون برد تفت
ره سیستان برگرفت و برفت
دگر گرد جاماسپ رفت از میان
همان نیز شد بر ره سیستان
چه ترکان ز بانو خبر یافتند
عنان از پس او ز کین تاختند
که بانو و لهراسپ را بسته خوار
بگیرند ترکان با گیر و دار
وزین روی لهراسپ در جنگ بود
یکی تیغ هندیش در چنگ بود
نشست از بر باره لهراسب زود
رسانید خود را به ارجاسپ رود
بزد تیغ و تن خسته کردش روان
برون رفته چون شیر نر از میان
ز ترکان بسی را به شمشیر کشت
برون رفت از بلخ و بنمود پشت
ره سیستان را نه بشناخت شاه
سمندش سوی کابل آورد راه
بفرمود ارجاسپ طهماسب را
که خواهم ز تو شاه لهراسپ را
برو از پس شاه با ده هزار
دلیران و با شاه کن کارزار
به بند از قفا دست لهراسب را
بکن شاد ازین جان ارجاسپ را
چه بشنید از ارجاسپ طهماسب زود
برفت از پس شاه لهراسپ زود
برآور بدان ترک ارجاسپ را
که بست او کمر کین لهراسپ را