بایگانی برچسب ها: متن شاهنامه مسکو

سهراب – بخش ۹

یکی نامه فرمود پس شهریار نوشتن بر رستم نامدار نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پروردهٔ روزگار دگر آفرین کرد بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن روان دل و پشت گردان ایران تویی به چنگال و نیروی شیران تویی گشایندهٔ بند هاماوران ستانندهٔ مرز مازندران ز گرز تو خورشید گریان شود ز […]

سهراب – بخش ۸

چو برگشت سهراب گژدهم پیر بیاورد و بنشاند مردی دبیر یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی به راه نخست آفرین کرد بر کردگار نمود آنگهی گردش روزگار که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان کندآوران یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون به بالا ز سرو […]

سهراب – بخش ۷

چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ نهان […]

سهراب – بخش ۶

خبر شد به نزدیک افراسیاب که افگند سهراب کشتی بر آب هنوز از دهن بوی شیر آیدش همی رای شمشیر و تیر آیدش زمین را به خنجر بشوید همی کنون رزم کاووس جوید همی سپاه انجمن شد برو بر بسی نیاید همی یادش از هر کسی سخن زین درازی چه باید کشید هنر برتر از […]

سهراب – بخش ۵

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی پورش آمد چو تابنده ماه تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست چو خندان شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد چو یک ماه شد همچو یک سال بود برش چون بر رستم زال بود چو سه ساله شد زخم […]

سهراب – بخش ۴

چو یک بهره از تیره شب در گذشت شباهنگ بر چرخ گردان بگشت سخن گفتن آمد نهفته به راز در خوابگه نرم کردند باز یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست پس پرده اندر یکی ماه روی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی دو ابرو کمان و دو گیسو […]

سهراب – بخش ۳

چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو بشاه و بزرگان رسید که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش به نخچیرگه زو رمیدست رخش پذیره شدندش بزرگان و شاه کسی کاو بسر بر نهادی کلاه بدو گفت شاه سمنگان چه بود که یارست با تو نبرد آزمود درین شهر ما نیکخواه توایم ستاده بفرمان و راه توایم تن و […]

سهراب – بخش ۲

ز گفتار دهقان یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان ز موبد برین گونه برداشت یاد که رستم یکی روز از بامداد غمی بد دلش ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد سوی مرز توران چو بنهاد روی جو شیر دژاگاه نخچیر جوی چو نزدیکی مرز توران رسید بیابان سراسر پر از […]

سهراب – بخش ۱

اگر تندبادی براید ز کنج بخاک افگند نارسیده ترنج ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی‌هنر اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۱۲

تهمتن برانگیخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسیاب چنین گفت با رخش کای نیک یار مکن سستی اندر گه کارزار که من شاه را بر تو بی‌جان کنم به خون سنگ را رنگ مرجان کنم چنان گرم شد رخش آتش گهر که گفتی برآمد ز پهلوش پر ز فتراک بگشاد رستم کمند همی […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۱۱

چنین گفت پس گیو با پهلوان که ای نازش شهریار و گوان شوم ره بگیرم به افراسیاب نمانم که آید بدین روی آب سر پل بگیرم بدان بدگمان بدارمش ازان سوی پل یک زمان بدان تا بپوشند گردان سلیح که بر ما سرآمد نشاط و مزیح بشد تازیان تا سر پل دمان به زه بر […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۱۰

چه گفت آن سراینده مرد دلیر که ناگه برآویخت با نره شیر که گر نام مردی بجویی همی رخ تیغ هندی بشویی همی ز بدها نبایدت پرهیز کرد که پیش آیدت روز ننگ و نبرد زمانه چو آمد بتنگی فراز هم از تو نگردد به پرهیز باز چو همره کنی جنگ را با خرد دلیرت […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۹

همی کرد پوزش ز بهر گناه مر او را همی جست هر سو سپاه خبر یافت زو رستم و گیو و طوس برفتند با لشکری گشن و کوس به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر همی بینم اندر جهان تاج و تخت کیان و بزرگان بیدار بخت چو کاووس […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۸

چنان بد که ابلیس روزی پگاه یکی انجمن کرد پنهان ز شاه به دیوان چنین گفت کامروز کار به رنج و به سختیست با شهریار یکی دیو باید کنون نغزدست که داند ز هرگونه رای و نشست شود جان کاووس بیره کند به دیوان برین رنج کوته کند بگرداندش سر ز یزدان پاک فشاند بر […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۷

بیامد سوی پارس کاووس کی جهانی به شادی نوافگند پی بیاراست تخت و بگسترد داد به شادی و خوردن دل اندر نهاد فرستاد هر سو یکی پهلوان جهاندار و بیدار و روشن‌روان به مرو و نشاپور و بلخ و هری فرستاد بر هر سویی لشکری جهانی پر از داد شد یکسره همی روی برتافت گرگ […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۶

فرستاده شد نزد قیصر ز شاه سواری که اندر نوردید راه بفرمود کز نامداران روم کسی کاو بنازد بران مرز و بوم جهان دیده باید عنان‌دار کس سنان و سپر بایدش یار بس چنین لشکری باید از مرز روم که آیند با من به آباد بوم پس آگاهی آمد ز هاماوران بدشت سواران نیزه‌وران که […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۵

دگر روز لشکر بیاراستند درفش از دو رویه بپیراستند به هاماوران بود صد ژنده پیل یکی لشکری ساخته بر دو میل از آوای گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسپان ستوه تو گفتی جهان سر به سر آهن‌ست وگر کوه البرز در جوشن‌ست پس پشت پیلان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۴

یکی مرد بیدار جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه به نزدیک سالار هاماوران بشد نامداری ز کندآوران یکی نامه بنوشت با گیر و دار پر از گرز و شمشیر و پرکارزار که بر شاه ایران کمین ساختی بپیوستن اندر بد انداختی نه مردی بود چاره جستن به جنگ نرفتن به رسم دلاور پلنگ که در […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۳

غمی بد دل شاه هاماوران ز هرگونه‌ای چاره جست اندران چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد به نزدیک شاه که گر شاه بیند که مهمان خویش بیاید خرامان به ایوان خویش شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخشنده‌گاه بلند بدین‌گونه با او همی چاره جست نهان بند او بود رایش درست مگر شهر […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۲

ازان پس به کاووس گوینده گفت که او دختری دارد اندر نهفت که از سرو بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست به بالا بلند و به گیسو کمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند بهشتیست آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار نشاید که باشد به جز جفت شاه چه نیکو بود […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۱

ازان پس چنین کرد کاووس رای که در پادشاهی بجنبد ز جای از ایران بشد تا به توران و چین گذر کرد ازان پس به مکران زمین ز مکران شد آراسته تا زره میانها ندید ایچ رنج از گره پذیرفت هر مهتری باژ و ساو نکرد آزمون گاو با شیر تاو چنین هم گرازان به […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۷

چو کاووس در شهر ایران رسید ز گرد سپه شد هوا ناپدید برآمد همی تا به خورشید جوش زن و مرد شد پیش او با خروش همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند جهان سر به سر نو شد از شاه نو ز ایران برآمد یکی ماه نو چو بر تخت بنشست […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۶

چو آگاهی آمد به کاووس شاه که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه بفرمود تا رستم زال زر نخستین بران کینه بندد کمر به طوس و به گودرز کشوادگان به گیو و به گرگین آزادگان بفرمود تا لشکر آراستند سنان و سپرها بپیراستند سراپردهٔ شهریار و سران کشیدند بر دشت مازندران ابر میمنه طوس نوذر […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۵

چو رستم ز مازندران گشت باز شه اندر زمان رزم را کرد ساز سراپرده از شهر بیرون کشید سپه را همه سوی هامون کشید سپاهی که خورشید شد ناپدید چو گرد سیاه از میان بردمید نه دریا پدید و نه هامون و کوه زمین آمد از پای اسپان ستوه همی راند لشکر بران سان دمان […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۴

چو نامه به مهر اندر آورد شاه جهانجوی رستم بپیموده راه به زین اندر افگند گرز گران چو آمد به نزدیک مازندران به شاه آگهی شد که کاووس کی فرستادن نامه افگند پی فرستاده‌ای چون هژبر دژم کمندی به فتراک بر شست خم به زیر اندرون باره‌ای گامزن یکی ژنده پیلست گویی به تن چو […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۳

چنین داد پاسخ به کاووس کی که گر آب دریا بود نیز می مرا بارگه زان تو برترست هزاران هزارم فزون لشکرست به هر سو که بنهند بر جنگ روی نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی بیارم کنون لشکری شیرفش برآرم شما را سر از خواب خوش ز پیلان جنگی هزار و دویست که […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۲

یکی نامه‌ای بر حریر سپید بدو اندرون چند بیم و امید دبیری خرمند بنوشت خوب پدید آورید اندرو زشت و خوب نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید پیدا به گیتی هنر خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید و […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۱

وزان جایگه تنگ بسته کمر بیامد پر از کینه و جنگ سر چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه به نزدیکی غار بی‌بن رسید به گرد اندرون لشکر دیو دید به اولاد گفت آنچ پرسیدمت همه بر ره راستی دیدمت کنون چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۰

یکی مغفری خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد بر وی چو […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۹

وزانجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه‌جوی همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان روشنایی ندید شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خم کمند اندرست عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید […]
عنوان ۱۷ از ۲۱« اولین...۱۰«۱۵۱۶۱۷۱۸۱۹ » ۲۰...آخر »