بایگانی برچسب ها: متن شاهنامه مسکو

بخش ۱ – به خواب دیدن فردوسی دقیقی را

چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب دقیقی ز جایی پدید آمدی بران جام می داستانها زدی به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاوس کی که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت شهنشاه محمود گیرنده شهر […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۷

چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت که پاسخ چرا ماندی در نهفت بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین ببودم بر شاه ایران زمین همه لشکر شاه و آن انجمن همه آگهند از هنرهای من همان به که من سوی ایشان شوم بگویم همه گفته‌ها بشنوم برآرم ازیشان همه کام تو درفشان کنم در جهان نام […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۶

پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر بفرمود تا پیش او شد زریر بدو گفت کاین جز برادرت نیست بدین چاره بشتاب وایدر مه‌ایست درنگ آوری کار گردد تباه میاسا و اسپ درنگی مخواه ببر تخت و بالا و زرینه کفش همان تاج با کاویانی درفش من این پادشاهی مر او را دهم برین بر سرش بر […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۵

برین نیز بگذشت چندی سپهر به دل در همی داشت و ننمود چهر بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی که تا زنده‌ای زین جهان بهر جوی براندیش با این سخن با خرد که اندیشه اندر سخن به خورد به ایران فرستم فرستاده‌ای جهاندیده و پاک و آزاده‌ای به لهراسپ گویم که نیم جهان تو داری به […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۴

چو خورشید شد بر سر کوه زرد نماند آن زمان روزگار نبرد شب آمد یکی پردهٔ آبنوس بپوشید بر چهرهٔ سندروس چو خورشید ازان کوشش آگاه شد ز برج کمان بر سر گاه شد ببد چشمهٔ روز چون سندروس ز هر سو برآمد دم نای و کوس چکاچاک برخاست از هر دو روی ز خون […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۳

به قیصر خزر بود نزدیکتر وزیشان بدش روز تاریکتر به مرز خزر مهتر الیاس بود که پور جهاندار مهراس بود به الیاس قیصر یکی نامه کرد تو گفتی که خون بر سر خامه کرد که چندین به افسوس خوردی خزر کنون روز آسایش آمد بسر اگر ساو و باژست و گنج گران گروگان ازان مرز […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۲

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست بیاورد چون کارها گشت راست ز دریا به زین اندر آورد پای برفتند یارانش با او ز جای چو هیشوی کوه سقیلا بدید به انگشت بنمود و خود را کشید خود و اهرن از جای گشتند باز چو خورشید برزد سنان از فراز جهانجوی بر پیش آن کوه بود […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۱

ز میرین یکی بود کهتر به سال ز گردان رومی برآورده یال گوی بر منش نام او اهرنا ز تخم بزرگان رویین تنا فرستاد نزدیک قیصر پیام که دانی که ما را نژادست و نام ز میرین به هر گوهری بگذرم به تیغ و به گنج درم برترم به من ده کنون دختر کهترت به […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۰

چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ بپیچید میرین و مرد سترگ به گشتاسپ بنمود به انگشت راست که آن اژدها را نشیمن کجاست وزو بازگشتند هر دو به درد پر از خون دل و دیده پر آب زرد چنین گفت هیشوی کان سرفراز دلیرست و دانا و هم رزمساز بترسم بروبر ز چنگال گرگ […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۹

یکی رومئی بود میرین به نام سرافراز و به ارای و با گنج و کام فرستاد نزدیک قیصر پیام که من سرفرازم به گنج و به نام به من ده دل‌آرام دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را چنین گفت قیصر که من زین سپس نجویم بدین روی پیوند کس کتایون و […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۸

چو بشنید قیصر بر آن برنهاد که دخت گرامی به گشتاسپ داد بدو گفت با او برو همچنین نیابی ز من گنج و تاج و نگین چو گشتاسپ آن دید خیره بماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بنام و بناز ز چندین سر و افسر نامدار چرا کرد […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۷

چنان بود قیصر بدانگه برای که چون دختر او رسیدی بجای چو گشتی بلند اختر و جفت جوی بدیدی که آمدش هنگام شوی یکی گرد کردی به کاخ انجمن بزرگان فرزانه و رای زن هرانکس که بودی مر او را همال ازان نامدارن برآورده یال ز کاخ پدر دختر ماه‌روی بگشتی بران انجمن جفت جوی […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۶

همی بود گشتاسپ دل مستمند خروشان و جوشان ز چرخ بلند نیامد ز گیتیش جز زهر بهر یکی روستا دید نزدیک شهر درخت و گل و آبهای روان نشستنگه شاد مرد جوان درختی گشن سایه بر پیش آب نهان گشته زو چشمهٔ آفتاب بران سایه بنشست مرد جوان پر از درد پیچان و تیره‌روان همی […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۵

چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید پیاده شد و باژ خواهش بدید یکی پیرسر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و با رای و کام برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت ازایران یکی نامدارم دبیر خردمند و روشن‌دل و یادگیر به کشتی برین آب اگر بگذرم سپاسی نهی جاودان […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۴

شب تیره شبدیز لهراسپی بیاورد با زین گشتاسپی بپوشید زربفت رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای ز دینار وز گوهر شاهوار بیاورد چندان کش آمد به کار از ایران سوی روم بنهاد روی به دل گاه جوی و روان راه جوی پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد بپیچید و شادیش کوتاه شد زریر […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۳

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم دل پر ز کین و پر از آب چشم همی تاخت تا پیش کابل رسید درخت و گل و سبزه و آب دید بدان جای خرم فرود آمدند ببودند یک روز و دم بر زدند همه کوهسارانش نخچیر بود به جوی آبها چون می و شیر بود شب تیره […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۲

دو فرزند بودش به کردار ماه سزاوار شاهی و تخت و کلاه یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر گذشته به هر دانشی از پدر ز لشکر به مردی برآورده سر دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی نبیرهٔ جهاندار کاوس کی بدیشان بدی جان لهراسپ شاد وزیشان نکردی ز گشتاسپ […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد به شاهنشهی تاج بر سر نهاد جهان آفرین را ستایش گرفت نیایش ورا در فزایش گرفت چنین گفت کز داور داد و پاک پر امید باشید و با ترس و باک نگارندهٔ چرخ گردنده اوست فرایندهٔ فره بنده اوست چو دریا و کوه و زمین آفرید بلند آسمان از […]

اندر ستایش سلطان محمود

ز یزدان بران شاه باد آفرین که نازد بدو تاج و تخت و نگین که گنجش ز بخشش بنالد همی بزرگی ز نامش ببالد همی ز دریا بدریا سپاه ویست جهان زیر فر کلاه ویست خداوند نام و خداوند گنج خداوند شمشیر و خفتان و رنج زگیتی بکان اندرون زر نماند که منشور جود ورا […]

داستان دوازده رخ

جهان چون بزاری برآید همی بدو نیک روزی سرآید همی چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز بیک روی جستن بلندی سزاست اگر در میان دم اژدهاست و دیگر که گیتی ندارد درنگ سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ پرستنده آز و جویای کین بگیتی ز کس نشنود آفرین […]

داستان بیژن و منیژه

شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا را بزنگار و گرد سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش […]

داستان اکوان دیو

تو بر کردگار روان و خرد ستایش گزین تا چه اندر خورد ببین ای خردمند روشن‌روان که چون باید او را ستودن توان همه دانش ما به بیچارگیست به بیچارگان بر بباید گریست تو خستو شو آنرا که هست و یکیست روان و خرد را جزین راه نیست ابا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که […]

داستان خاقان چین

کنون ای خردمند روشن‌روان بجز نام یزدان مگردان زبان که اویست بر نیک و بد رهنمای وزویست گردون گردان بجای همی بگذرد بر تو ایام تو سرایی جزین باشد آرام تو چو باشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان ازان پس خبر شد بخاقان چین که شد کشته کاموس بر دشت کین […]

داستان کاموس کشانی

بنام خداوند خورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی خداوند بهرام و کیوان و شید ازویم نوید و بدویم امید ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی ازو گشت پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی […]

گفتار اندر داستان فرود سیاوش

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد سپه را بدشمن نشاید سپرد سرشک اندر آید بمژگان ز رشک سرشکی که درمان نداند پزشک کسی کز نژاد بزرگان بود به بیشی بماند سترگ آن بود چو بی‌کام دل بنده باید بدن بکام کسی داستانها زدن سپهبد چو خواند ورا دوستدار نباشد خرد با دلش سازگار گرش زآرزو […]

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

به پالیز چون برکشد سرو شاخ سر شاخ سبزش برآید ز کاخ به بالای او شاد باشد درخت چو بیندش بینادل و نیک‌بخت سزد گر گمانی برد بر سه چیز کزین سه گذشتی چه چیزست نیز هنر با نژادست و با گوهر است سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست هنر کی بود تا نباشد گهر […]

داستان سیاوش – بخش ۲۲

چو آگاهی آمد به آزادگان بر پیر گودرز کشوادگان که طوس و فریبرز گشتند باز نیارست رفتن بر دژ فراز بیاراست پیلان و برخاست غو بیامد سپاه جهاندار نو یکی تخت زرین زبرجدنگار نهاد از بر پیل و بستند بار به گرد اندرش با درفش بنفش به پا اندرون کرده زرینه کفش جهانجوی بر تخت […]

داستان سیاوش – بخش ۲۱

چو با گیو کیخسرو آمد به زم جهان چند ازو شاد و چندی دژم نوندی به هر سو برافگند گیو یکی نامه از شاه وز گیو نیو که آمد ز توران جهاندار شاد سر تخمهٔ نامور کیقباد فرستادهٔ بختیار و سوار خردمند و بینادل و دوستدار گزین کرد ازان نامداران زم بگفت آنچ بشنید از […]

داستان سیاوش – بخش ۲۰

چو از لشگر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب بزد کوس و نای و سپه برنشاند ز ایوان به کردار آتش براند دو منزل یکی کرد و آمد دوان همی تاخت برسان تیر از کمان بیاورد لشکر بران رزمگاه که آورد کلباد بد با سپاه همه مرز لشکر پراگنده دید به هر جای […]

داستان سیاوش – بخش ۱۹

سواران گزین کرد پیران هزار همه جنگجوی و همه نامدار بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود شب و روز رفتن چو شیر ژیان نباید گشادن به ره بر میان که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چه شیران شوند نماند برین بوم و بر خاک و آب […]
عنوان ۱۵ از ۲۱« اولین...۱۰«۱۳۱۴۱۵۱۶۱۷ » ۲۰...آخر »