بایگانی برچسب ها: متن شاهنامه مسکو

بخش ۲۰ – فریدون

تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه چو شد سلم تا پیش دریا کنار ندید آنچه کشتی برآن رهگذار چنان شد ز بس کشته و خسته دشت که پوینده را راه دشوار گشت پر از خشم و پر کینه سالار […]

بخش ۱۹ – فریدون

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه وزان تیرگی کاندر آمد به ماه پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا به چرخ کبود چنان ساخت کاید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز هم این یک سخن قارن اندیشه کرد که برگاشتش سلم روی از نبرد کالانی دژش باشد آرامگاه سزد گر […]

بخش ۱۸ – فریدون

به شاه آفریدون یکی نامه کرد ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد نخست از جهان آفرین کرد یاد خداوند خوبی و پاکی و داد سپاس از جهاندار فریادرس نگیرد به سختی جز او دست کس دگر آفرین بر فریدون برز خداوند تاج و خداوند گرز همش داد و هم دین و هم فرهی […]

بخش ۱۷ – فریدون

چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت به تدبیر یک با دگر ساختند همه رای بیهوده انداختند که چون شب شود ما شبیخون کنیم همه دشت و هامون پر از خون کنیم چو کارآگهان آگهی یافتند دوان زی منوچهر بشتافتند رسیدند پیش منوچهر شاه بگفتند تا برنشاند سپاه منوچهر […]

بخش ۱۶ – فریدون

سپیده چو از تیره شب بردمید میان شب تیره اندر خمید منوچهر برخاست از قلبگاه ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند پر از خشم سر ابروان پر ز چین همی بر نوشتند روی زمین چپ و راست و قلب و جناح سپاه بیاراست لشکر چو […]

بخش ۱۵ – فریدون

بدان گه که روشن جهان تیره گشت طلایه پراگنده بر گرد دشت به پیش سپه قارن رزم زن ابا رای زن سرو شاه یمن خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای نامداران و مردان شاه بکوشید کاین جنگ آهرمنست همان درد و کین است و خون خستنست میان بسته دارید و بیدار بید همه در […]

بخش ۱۴ – فریدون

سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر با فریدون رسید بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیک‌پی بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش شکیبایی و هوش و رای و خرد هژبر از بیابان به […]

بخش ۱۳ – فریدون

به سلم و به تور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی دل هر دو بیدادگر پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب نشستند هر دو به اندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان یکایک بران رایشان شد درست کزان روی شان چاره بایست جست که سوی فریدون فرستند کس به پوزش کجا چاره […]

بخش ۱۲ – فریدون

برآمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد شاه یکی خوب و چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه‌آفرید که ایرج برو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت پری چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهریار جهان از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید به کین پسر […]

بخش ۱۱ – فریدون

فریدون نهاده دو دیده به راه سپاه و کلاه آرزومند شاه چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود کی آگاه بود همی شاه را تخت پیروزه ساخت همی تاج را گوهر اندر شاخت پذیره شدن را بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین به هر […]

بخش ۱۰ – فریدون

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد به پالود خواب دو بیهوده را دل بدان کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده‌سرای چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید برفتند با او به خیمه درون […]

بخش ۹ – فریدون

چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان نبود آگه از رای تاریکشان پذیره شدندش به آیین خویش سپه سربسر باز بردند پیش چو دیدند روی برادر به مهر یکی تازه‌تر برگشادند چهر دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی دو دل پر ز کینه یکی دل به جای برفتند هر سه به […]

بخش ۸ – فریدون

یکی نامه بنوشت شاه زمین به خاور خدای و به سالار چین سر نامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای چنین گفت کاین نامهٔ پندمند به نزد دو خورشید گشته بلند دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین میان کیان چون درخشان نگین از آنکو ز هر گونه دیده جهان شده […]

بخش ۷ – فریدون

فرستادهٔ سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد دگر آنکه دو کشور آبشخورست که آن بومها را درشتی برست […]

بخش ۶ – فریدون

برآمد برین روزگار دراز زمانه به دل در همی داشت راز فریدون فرزانه شد سالخورد به باغ بهار اندر آورد گرد برین گونه گردد سراسر سخن شود سست نیرو چو گردد کهن چو آمد به کاراندرون تیرگی گرفتند پرمایگان خیرگی بجنبید مر سلم را دل ز جای دگرگونه‌تر شد به آیین و رای دلش گشت […]

بخش ۵ – فریدون

نهفته چو بیرون کشید از نهان به سه بخش کرد آفریدون جهان یکی روم و خاور دگر ترک و چین سیم دشت گردان و ایران‌زمین نخستین به سلم اندرون بنگرید همه روم و خاور مراو را سزید به فرزند تا لشکری برگزید گرازان سوی خاور اندرکشید به تخت کیان اندر آورد پای همی خواندندیش خاور […]

بخش ۴ – فریدون

سوی خانه رفتند هر سه چوباد شب آمد بخفتند پیروز و شاد چو خورشید زد عکس برآسمان پراگند بر لاژورد ارغوان برفتند و هر سه بیاراستند ابا خویشتن موبدان خواستند کشیدند با لشکری چون سپهر همه نامداران خورشیدچهر چو از آمدنشان شد آگاه سرو بیاراست لشکر چو پر تذرو فرستادشان لشکری گشن پیش چه بیگانه […]

بخش ۳ – فریدون

فرستادهٔ شاه را پیش خواند فراوان سخن را به خوبی براند که من شهریار ترا کهترم به هرچ او بفرمود فرمانبرم بگویش که گرچه تو هستی بلند سه فرزند تو برتو بر ارجمند پسر خود گرامی بود شاه را بویژه که زیبا بود گاه را سخن هر چه گفتی پذیرم همی ز دختر من اندازه […]

بخش ۲ – فریدون

ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزندش آمد گرامی پدید به بخت جهاندار هر سه پسر سه خسرو نژاد از در تاج زر به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز مانندهٔ شهریار از این سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کهتر از خوب چهر ارنواز پدر نوز ناکرده […]

بخش ۱ – فریدون

فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار به رسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی به روز خجسته سر مهرماه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه زمانه بی‌اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند نشستند فرزانگان […]

ضحاک – بخش ۱۲

جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی به جوش آمد و زود بنهاد روی چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران ز بی‌راه مر کاخ را بام و در گرفت و به کین اندر […]

ضحاک – بخش ۱۱

چوکشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد بسان رهی که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو نشسته به آرام در پیشگاه چو سرو بلند […]

ضحاک – بخش ۱۰

طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش به آسمان برفرازیده بود فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کئی جست و بگرفت جای برون […]

ضحاک – بخش ۹

چو آمد به نزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود بران رودبان گفت پیروز شاه که کشتی برافگن هم اکنون به راه مرا با سپاهم بدان سو رسان از اینها کسی را بدین سو ممان بدان تا گذر یابم از روی آب به کشتی و زورق هم اندر شتاب نیاورد کشتی نگهبان رود نیامد بگفت فریدون […]

ضحاک – بخش ۸

فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سرگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش سپه را همی توشه بردند پیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه […]

ضحاک – بخش ۷

چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب بران برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست از آن […]

ضحاک – بخش ۶

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن فرانک بدو گفت کای نامجوی […]

ضحاک – بخش ۵

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهاردار که اندیشه‌ای در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی همی کرد باید کزین چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم تا سر مرز […]

ضحاک – بخش ۴

برآمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش به تنگی فراز خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بد به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی بسر بر همی گشت […]

ضحاک – بخش ۳

چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا بسر برش یزدان چه راند در ایوان شاهی شبی دیر یاز به خواب اندرون بود با ارنواز چنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به فر کیان کمر بستن و رفتن شاهوار بچنگ اندرون […]
عنوان ۲۰ از ۲۱« اولین...۱۰«۱۷۱۸۱۹۲۰۲۱ »