چوآمد از آن مرز و کشور به در
عنان کرد پیچان سوی باختر
زخشکی از آن پس به دریا رسید
یکی بی کران ژرف دریا بدید
که پیوسته بود او به دریای چین
تو گفتی که غرقست در وی زمین
به یک سال کشتی گذشتی برآن
بفرمود گرد جهان پهلوان
چهل پاره کشتی بپرداختند
بدان ژرف دریا برانداختند
زچین و زما چین برآورد پیش
به آب اندرون مرد پاکیزه کیش
چو شش مه در آن ژرف دریا برفت
ازآن پس که ماه اندرآمد به هفت
برآمد زناگه یکی تندباد
که ملاح از آن سو نبودش به یاد
همه کشتی از هم پراکنده کرد
زدریا و کشتی برآورد گرد
سپاه و سپهبد زهم دور کرد
دل وجان آن جمله رنجورکرد
از آن باد،یکسر پریشان شدند
زدرد جدایی خروشان شدند
سپهبد فرامرز با جفت خویش
ابا پیر ملاح دلگشته ریش
به جایی فتادند همچون بهشت
جزیری پر از مردم و پر زکشت
همه بیشه پر بود از میوه زار
همه کوه و هامون پر از لاله زار
سوی آن جزیره نهادند روی
خروشان از آن درد و از های وهوی
چو کشتی زدریا کنار آورید
بسی مردم آمد در آنجا پدید
سران همچو اسب و به تن،آدمی
دل پهلوان گشت از ایشان غمی
از آن اسب چهران تنی سی وچل
برفتند نزدیک آن شیر دل
ستایش نمودند بر پهلوان
زبانشان ندانست مرد جوان
پر از غم شدش دل زگفتار شان
ندانست و آگه نه از کارشان
نیایش بسی کرد و نالید زار
خروشید در پیش پروردگار
زجان آفرین خواست روز بهی
که پیش آردش خوبی وفرهی
ببخشید یزدان به فیروز و راد
دربسته بر روی او برگشاد