فرامرز نامه – بخش ۱۴۴ – دیدن فرامرز،بازارگان و گفتن او به فرامرز از سیمرغ

ببندد دری کردگار جهان

که بگشایدت صد در اندر نهان

زداد هرگز مشو نا امید

دل راست را سوی او ده نوید

که فیروز بخت است وفیروز گر

نماند تو را روز سختی زبر

همانگه پدیدآمد از ناگهان

یکی پر خرد مرد بازارگان

بیامد به پیش سپهدار گرد

به رخ پیش او مر زمین را سترد

نوازید و بنواختش نامدار

بدو گفت ای مرد پاکیزه کار

تو چون اوفتادی بدین جایگاه

کجا یافتی اندرین مرز راه

همه سرگذشتت بگو پیش من

یکی تازه گردان دل ریش من

چنین داد پاسخ بدو مرد باز

که ای شیروش گرد گردن فراز

چنان دان که بازارگانی بدم

یکی مایه ور کاروانی بدم

زبهر فزونی و سود وزیان

برآراستم بر سوی زنگیان

زناگاه باد کج آمد پدید

همه مال مردم بشد ناپدید

بیفتادم از ناگهان بی گزاف

به یک پاره تخته سوی کوه قاف

وزآن جای بر خشک رفتم بسی

برآن راه یارم نبودی کسی

زمینی پر از سختی و رنج وآز

پر از هول وبی آب وراه دراز

به دریای مغرب شدم بی درنگ

رسیدم از آن پس به شهر فرنگ

وزآن جا به کشتی نشستم دگر

به جان،راه جوی و به دل،چاره گر

چو چندی برفتیم بر روی آب

سربختمان اندرآمد به خواب

به راهی برون رفت کشتی که کس

نبود اندر آن راه،فریاد رس

زناگاه،کشتی زباد بلا

بپیچید و شد در دم اژدها

چنین گفت داننده پیر کهن

چواز بند بگشاد پای سخن

که اندر همه کارها شکر گوی

که از بد،بتر هست کاید به روی

چوشد غرق کشتی زباد دمان

به یک تخته ماندم به دل با غمان

بدیدم به دریا درختی بلند

بزرگیش بگذشته از چون و چند

درختی کزآن شاخ گفتی چهان

شدست از بر سایه او نهان

همی بر کشیده سر اندر سپهر

زشاخش خراشیده رخسار مهر

چنین گفت دانادل برهمن

کزآن جا فروزد سهیل یمن

یکی رشته بالای او ده کمند

زابریشم خام کرده به بند

همی داشتم با خودم بی گمان

که روزی به کار آیدم در جهان

چو تخته بیامد به زیر درخت

بینداختم رشته ناگه زبخت

به شاخ اندر انداختم آن کمند

بپیچید و بر شاخ شد سخت بند

زدم اندرو دست بر سان باد

روان بر شدم از بر شاخ شاد

چه خوش گفت داننده پیش بین

که اندر همه کار،یزدان گزین

برآن شاخ بودم نشسته سه روز

چهارم چو خورشید گیتی فروز

برآمد جهان گشت روشن ازو

زمین گشت یکباره گلشن ازو

یکی مرغ دیدم چو کوه گران

که از هیبتش خیره گشتی روان

جهانی دراز است پهنای او

سیه گشته گیتی ز پهنای او

برآمد نشست از برآن درخت

به شاخ اندرون کرد چنگال سخت

نگه کردم از نامور پای او

فراخی بر و چنگ و پهنای او

چنان بد که گر سی و چل آدمی

برو بر نشستی نگشتی غمی

من اندیشه کردم بسی اندر آن

که یابم رهایی از آنجا به جان

برفتم نشستمش بر پشت پای

درآمد دمان مرغ پران به جای

به پرواز بر شد سوی تیره ابر

زپرش خروش آمدی چون هژبر

بدان گونه بر شد به چرخ برین

که چون بنگریدم به روی زمین

زمین پیش چشمم یکی مهره بود

زمهره تو گفتی که کمتر نمود

ز پرواز او دیده ام خیره شد

زمین و زمان پیش من تیره شد

زبالا به سوی زمین کرد سر

چو کشتی بیامد سوی رهگذر

بیامد روان تا بدین جایگاه

که می بینی ای گرد لشکر پناه

هنوز از هوا تا به روی زمین

فزون مانده بودی ارش ای گزین

که من خویشتن را بینداختم

جز این چاره ای نیز نشناختم

فتادم به تن خسته بر روی خاک

به خشنود دارنده یزدان پاک

تن مرده را زندگی باز داد

از آن خاک برخاستم همچو باد

ستایش کنان راه را بر ساختم

دل از رنج رفته بپرداختم

رسیدم بدین شهر،بیچاره وار

بدین سان که بینی به بد روزگار

دو سالست شاها فزون تر که من

گرفتار گشتم در این انجمن

چنین زار و بیچاره و سوگوار

پریشان و سر گشته و دل فکار

نه راه و نه یار و نه کس رهنمون

دلم پر زدرد و جگر پر ز خون

مگر پاک یزدان فرمان روا

مرا داد خواهد ز سختی رها

که همچون تو گردی ز کشتی به باد

به ناگه بدین مرز اندر فتاد

بدان تا من از روزگار بلا

به فرو به بخت تو گردم رها

فرامرز یل مانند ازو در شگفت

از آن گفته او شگفتی گرفت

ازآن پس بدو گفت دلشاد وار

همه رنج بگذشته را باد دار

فراوان سپاه من و سرکشان

که هستند هر یک به گیتی نشان

به دریا هم از موج واز باد تیز

زمن گم شدستند چون رستخیز

پذیرفتم از پاک جان آفرین

که گر من به فر جهان آفرین

ببینم رخ پهلوانان خویش

ستوده گوان و جوانان خویش

به بخت فروزنده فرخ شوم

جهانبان مگر یاوری بخشدم

از این ژرف دریا بیابم گذار

به من بازگردد همان روزگار

نگهدارمت همچو یاران خویش

مگر کت رسانم به آرام خویش

چو بشنیدآن مرد بس آفرین

برو خواند و بنهاد سر بر زمین

بدو گفت از آن پس یل پهلوان

که ای مرد دانای روشن روان

برو پیش آن مردمان وگروه

سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه

ازیشان سخن بازپرس اندکی

مگر چاره دانند زی مایکی

که ما جستجوی سپه چون کنیم

مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم

دوان آمد از پیش آن نامدار

بشد تا بر مردم آن دیار

بپرسید پس مرد بازارگان

از آن اسب چهران بی مایگان

بیان کرد رازی که بود از نهفت

همه کارلشکر بدان ها بگفت

چنین پاسخ آورده شد زان گروه

کز ایدر به ده روز یک برزکوه

به پیش آیدت کز بلندی ندید

بدان گونه کوهی نه کس هم شنید

برو بر یکی مرغ با رای وکام

جهان دیده،سیمرغ گوید به نام

چنین کارها زوبرآید مگر

که او نیست گمراه را راهبر

شما را بر مرغ باید شدن

چنین داستان ها بر او زدن

که او سخت دانا و زیرک دلست

همه دانشی نزد او حاصل است

چو بشنید ازیشان هم اندر زمان

بیامد بر پهلوان جهان

سخن های ایشان بدو بازگفت

زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت

سپهبد پراندیشه شد زین سخن

به یاد آمدش داستان کهن

که گرد جهان پهلوان زال زر

ز سیمرغ بستد هم او چند پر

که روزی که از روزگار دژم

به پیش آیدش سختی و درد وغم

به هنگام کوشش که با روزگار

همی گنج و لشکر نیاید به کار

یکی لخت از آن مو به آتش زند

مگر کز زمانه خلاصی دهد

از آن پر سیمرغ،مر زال زر

دو پر داده بودی بدان نامور

که روزی که کاری بود سخت تر

به عود اندر آتش نه ودرنگر

نگه کن که آن مرغ گیتی فروز

بیاید برت با دل مهرسوز

برآرد همی هرچه باشدت کام

کند توسن چرخ،نزد تو رام

قبلی «
بعدی »